"part 79"

1.7K 444 1.1K
                                    

پریویسلی آن تولفث دیمنشن:

ویکوک همچنان وی کوکن...
پارت قبل هم مراسم اخبار بدرقه ی ولیعهد رو براتون پوشش دادیم.
بعد ویکوکم با یه آیز کانکشن ولیعهد رو سوزوندن و بیچاره رو با یه ماتحت سوخته کیش دادن خونه ی باباش. هپی اور افتر⁦♥️⁩

و تا الان برنامه بر اینه که کوک با محافظ هاش بره قصر تا نامجون با محافظ هاش حرف بزنه. آخه نامجون عزیز دلتون میخواد همراه تهیونگ برای یکی دوروز بره ایالت مردمی تا درمورد جنگ براشون حرف بزنه و بهشون دلگرمی بده.

پس ببینیم برنامه چی بود آخرش...

__________________________

پس برنامه این بود!
باید به همراه محافظانش وارد قصر می‌شد.
بعد هم به‌تنهایی در باغ، مقابل در ورودی قصر می‌نشست تا منتظر برگشتن یونگی و مینهو باشد.
چون نامجون ترجیح داده بود بدون حضور کوکی با محافظانش حرف بزند.

بین بوته‌های کوتاه و گل‌های پاییزی رنگارنگ باغ شروع به قدم زدن کرد و به چانگ مون فحش داد. حتی زیبایی باغ هم نمی‌توانست او را سرحال بیاورد، مخصوصاً این‌که از نور خورشید هم خبری نبود.
ابرهای تیره‌ای سرتاسر آسمان را پوشانده بود و باعث می‌شد که کوکی بیشتر به چانگ مون فحش بدهد.

پوفی کرد و بی‌حوصلگی روبروی بوته سرسبزی که گل های قرمز رنگ روی آن خودنمایی می‌کرد نشست و به این فکر کرد بهتر است شروع کند به یاد گرفتن اسامی گل و گیاه در بعد دوازدهم.
آرام روی گلبرگ های مخملی و قرمز تیره ی گل‌های پنج برگ زیبا دست کشید و ذهنش به سمت آن لباس لعنتی رسمی تهیونگ کشیده شد و آهی کشید.

تهیونگ حتماً داخل محوطه بود و برای ماموریت یک روزه‌اش در ایالت مردمی آماده می‌شد.
و نامجون هم به نوعی از رویارویی آن‌ها جلوگیری کرده بود.
وگرنه چه دلیلی داشت که محیط فوق‌العاده امنیتی محوطه را رها کند و کوکی را به باغ بفرستد؟
البته که باغ هم امن بود اما... خدایا! کوکی فقط می‌خواست به محوطه پا بگذارد تا شاید آن فرمانده عوضی هنوز...

افکارش با ایستادن فردی مقابلش بهم ریخت. همانطور که نشسته بود با بی‌حوصلگی به منظره پاهای فرد مقابلش زل زد.
هنوز درحال تحلیل این بود که چرا کفش‌های مقابلش آنقدر آشنا به نظر می‌رسند که صدایی صد برابر آشناتر از آن کفش‌ها در گوشش پیچید: کوک!
و بدنش منجمد شد.

مغزش ناخودآگاه شروع به شمارش کرد:
یک... دو... سه... چهار... پنج... شش... هفت... هشت... و نه!
نه روز بود!
نه روز تمام بود که کوکی دیگر این‌طور خطاب نشده بود. و خدا می‌دانست که چه قدر دلش هوای همین اسم نصفه نیمه را کرده بود.
همین اسم نصفه و نیمه... با صدای او.
با صدای شکلاتی او!

نگاهش آرام‌آرام بالا رفت.
از روی کفش‌ها، به همان کت زرشکی که تا همین چند لحظه پیش در دلتنگی برای آن بغض کرده بود و سپس در چشم‌های فردی که صاحب آن صدای شکلاتی بود دوخته شد.
ته هیونگ با لحن دلجویانه ای گفت: کوک... من... من دارم می‌رم.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now