"part 17"

2.6K 609 135
                                        

چهار بار مسواک زد.دوبارش به خاطر وسواس به تمیزی و دوبار دیگرش هم به خاطر تنش های عصبی که داشت.تقریبا چند ساعتی را در خانه پرسه زد و به خودش ناسزا گفت که چرا محل اقامتش را عوض نکرده است.به هر چیزی که در خانه دست میزد،دلش میخواست دستش را بشوید و آثار آنرا پاک کند.از زمانی که وارد سن دانته شده بود،حجم محاسباتش به طرز چشم گیری کاهش پیدا کرده بود و آرامش روانی بیشتری داشت اما،حالا به مرز دیوانگی رسیده بود.
ازطرفی استدلال و منطق تهیونگ را قبول داشت و از طرف دیگر،با این محاسبات...تهیونگ یک قاتل بود و کوکی هم با خیال راحت داشت در خانه ی یک قاتل ول میچرخید.
آیا نامجون از این قضیه خبر داشت؟ یا مثل محل خوابیدن تهیونگ،از این موضوع هم بی خبر بود؟   در هر صورت،کوکی نسبت به نامجون احساس عصبانیت میکرد.او فرمانروا بود.باید از اعمال زیر دستانش با خبر میبود.

آنقدر با افکار آزار دهنده اش سر و کله زد که سردرد گرفت.
هم سردرگم بود و هم وحشت زده.هم غمگین بود و هم دچار دوگانگی شده بود.مغزش به طور احمقانه ای اعتقاد داشت کسی که قاتل باشد،برای مهمان ناخوانده ای که 15سانتی متر از پوست دستش را پاره کرده است مسواک نمیخرد.اما کوکی سخت تر از اینا به کسی اعتماد میکرد.بالاخره چند ساعت بعد از نیمه شب،از شدت خستگی،افکار و سردردش کنار زده شد و به خواب رفت.

*****************

سردرد نداشت...اما حال افتضاحی داشت.وقتی به زور چشمهایش را باز کرد و نور خورشید چشمهایش را زد فهمید خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را میکرده خوابیده است.بدنش ضعف کرده بود.ضعفی که حاصل نخوردن شام و صبحانه بود.
دست هایش را به تخت تکیه داد و به زور خودش را بالا کشید.پلک هایش را آرام از هم فاصله داد و صبر کرد چشم هایش به نور عادت کنند سپس دستش را به سمت میز دراز کرد تا ساعت مچی اش را بردارد.نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عدد8:48  شاخ در آورد.دیرش شده بود باید برای تمرین آماده میشد.با عجله روانداز سفید را از رویش به کناری پرتاب کرد و از تخت پایین پرید و به سمت کمد رفت.اما هنوز یک قدم برنداشته بود که سرش گیج رفت و قبل از اینکه فرصت کند به جایی دست بگیرد،روی زمین افتاد.
بهتر از این نمیشد.حالا باید سینه خیز خودش را تا آشپزخانه میرساند و چیزی میخورد تا دوباره انرژی بدست بیاورد.
از لحاظ روانی،اینجا آرامش بیشتری داشت،ولی بیشتر از دو وعده غذایی در روز نمیخورد،در حالی که انرژی بیشتری نسبت به قبل مصرف میکرد.هنوز درحال کلنجار رفتن با خودش برای رفتن به آشپزخانه بود که کسی از پله ها بالا آمد.کوکی به شانس افتضاحش لعنت فرستاد.همین یکبار تهیونگ خانه بود و قرار بود شاهد این صحنه ی مضخرف باشد.تهیونگ آرام به اتاق سرک کشید و گفت:کوکی؟؟ حالت خوبه؟  
کوکی خودش را جمع کرد،خیلی مرتب روی زمین چهار زانو زد و با لبخند گفت:آره!آره خوبم.  
تهیونگ چند ثانیه ای به کوکی زل زد.سپس پوزخند صداداری زد و گفت:آره جون خودت!   
بعد هم پشتش را به کوکی کرد و رفت!
کوکی کمی با بهت به جای خالی تهیونگ نگاه کرد اما بعد بی اراده ذهنش به طرف دیگر فرماندهان و مهربانی احتمالی شان کشیده شد.آب دهانش را قورت داد تا از حالت تهوع ناشی از گرسنگی اش جلوگیری کند و برای بلند شدن تقلا کرد که صدای تهیونگ فعالیت مغزش را مختل کرد:کوکی!...بگیرش!
کوکی سرش را به سرعت بالا آورد و ناخوداگاه چیزی که تهیونگ پرت کرده بود را گرفت.تهیونگ هم خیلی عادی دست های تمیزش را تکاند و به طرف کمدش رفت.کوکی با تعجب به دستش و سیب سبز رنگی که در آن جا خوش کرده بود نگاه کرد.طبق معمول خجالتزده و معذب شد اما با خرسندی گاز بزرگی از سیب زد.
تهیونگ پیراهن آبی تیره ای روی تیشرتش پوشید و گفت:فکر نمیکردم انقدر زود حرفت رو عملی کنی.
کوکی گوشه ی لبش را پاک کرد و گفت:کدوم حرفم؟
تهیونگ با سر به میز کنار تخت اشاره کرد و گفت:فرمان نامجون رو میگم.خیلی برای دیدن انبار تسلیحات منسوخه عجله داری.
کوکی تازه یاد فرمانی که شب قبل از نامجون درخواست کرده بود افتاد.دستش را روی جلد قرمز رنگ پارچه ای اش کشید و گفت:تو خوندیش؟
تهیونگ کفش هایش را برداشت و گفت:آره خب!اون یک فرمان حکومتی بود و منم یک مامور حکومتم!
کمی فکر کرد و ادامه داد:در هر صورت...امروز با خودت بیارش.میتونیم بعد از تمرین ازش استفاده کنیم.
کوکی ذوق زده شد اما وقتی به یاد مکالمه ی دیشبشان افتاد لبخندش را خورد و گفت:باشه میارمش.  
تهیونگ سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت.کوکی هم که کمی انرژی گرفته بود به ابه ی تخت تکیه کرد و از جایش بلند شد.از خودش عصبانی بود.باید با جیمین حرف میزد اما حالا به لطف زیاد خوابیدنش،یک صبحانه ی خوب و همینطور یک هم صحبت نرمال را از دست داده بود.به سرعت لباس هایش را پوشید و لباس های تمیز اول ورودش را داخل پاکت گذاشت تا بعد از دوش گرفتن آنها را بپوشد.بعد هم بعد از برداشتن سه عدد نان برشته و شیرین از خانه خارج شد و همراه تهیونگ به طرف مرکز آموزش به راه افتاد.
به قولش عمل کرد.
در سوارکاری بهتر به حرف های تهیونگ عمل کرد و سریعتر از دفعات قبلی در زمین تمرین دوید.بدون اینکه خودش را روی زمین بیاندازد.در آخر هم در زمانی که صرفه جویی شده بود با تهیونگ مبارزه کرد.اما این بار دیگر به او آسیب نزد.اگر هم میخواست...نمیتوانست.تهیونگ هم تاجایی که حوصله داشت در مورد تکنیک های ضربه زدن با او صحبت کرد و کوکی فهمید ضربه ای که به دست تهیونگ زده،کاملا غیر حرفه ای و بدون جسارت بوده است.تهیونگ معتقد بود که آن ضربه فقط برای زمان خریدن بوده و بس!وگرنه ضربه ی خوب،باید کاری تر و کشنده تر باشد.در حدی که اگر فرد را نمیکشد،حداقل تا آخر عمر دست را از کار بیاندازد
کوکی هم از این خشونت او درباره ی زخمی که روی دست خودش بود،حالت تهوع گرفت.اما چیزی نگفت و به خوبی به وظیفه اش به عنوان یک کاراموز عمل کرد.
همه چیز خوب بود...به جز یک مورد! آن هم این بود که تهیونگ دوباره مجبور شد خنجر را به دست کوکی ببندد.
وقتی که کوکی برای صدمین بار در حمله اش شکست خورد و عرق ریزان به زمین افتاد،تهیونگ خودش را بالای سرش رساند و گفت:برای امروز دیگه کافیه...بیشتر از این...دیگه ممکنه استخون کتف و بازوت بشکنه.
کوکی که نفسش بریده بود بیخیال غرورش شد و با لبخند گنده اما خسته ای موافقت خودش را اعلام کرد.
تهیونگ کمی بالای سرش ایستاد اما وقتی دید او قصد بلند شدن ندارد گفت:بهتره زودتر پاشی و دوش بگیری.شاید بتونیم قبل از ناهار یه سری به انبار تسلیحا...   
و کوکی فرصت نداد جمله ی تهیونگ به اتمام برسد.علی رغم بدن دردی که داشت،تمام قدرتش را جمع کرد و درعرض یک ثانیه صاف سر جایش ایستاد.
تهیونگ که دهانش از سرعت عمل او باز مانده بود با بهت پرسید:خوبی؟
کوکی در حالی که با اخم بازوهایش را ماساژ میداد گفت:آره...یه دوش آب گرم بگیرم بهتر هم میشم.بریم؟
تهیونگ در جواب شانه ای بالا انداخت و به طرف نیمکتی در نزدیکی ساختمان رختکن رفت.کوکی هم که به این روش مکالمه ی غیر کلامی عادت کرده بود فهمید این یعنی:
تا تو بری دوش بگیری و برگردی من همینجا میشینم.
دوش گرفتنش دوبرابر حالت عادی طول کشید چون کوکی برای ماهیچه های گرفته اش،دوش آب داغ طولانی تری را تجویز کرده بود.
توقع داشت تهیونگ با آن حجم از فعالیت،دراز کشیدن که نه...حداقل راحت روی نیمکت لم داده باشد اما وقتی از ساختمان خارج شد و او را دید که صاف روبرویش ایستاده تمام انتظاراتش نابود شد.
فرمان نامجون را در دستش گرفت و با لبخندی ذوق زده که از چشم تهیونگ دور نماند،به همراهش به طرف ساختمان اصلی مرکز آموزش رفت.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now