⚠این پارتو حتما بخونین...به کلی از سوالاتون جواب میده⚠
اینبار اجازه نداد که تهیونگ غذایش را انتخاب کند.تصمیم گرفت تمام غذاهای منو را امتحان کند پس از اول شروع کرد و اولین غذای لیست را سفارش داد و تهیونگ هم همان غذای قبلی را.
سفارش هایشان آماده که شد،به جای گارسون،خود مدیر رستوران غذاهایشان را آورد.
مدیر رستوران که کمی دلخور به نظر میرسید ظرف هارا روی میز گذاشت.بعد هم محکم به شانه ی تهیونگ زد و با تحکم گفت:این دفعه این بچه رو اینجا جا نمیذاری.فهمیدی؟اگه عرضه نداری از مونیتوت مراقبت کنی،لازم نکرده مونیتو داشته باشی!
کوکی شاخ در آورد اما تهیونگ خیلی جدی سر خم کرد و گفت:چشم!
مرد نگاه کوتاهی به کوکی انداخت و گفت:خوبه!غذاتو بخور حالا!
بعد هم از آنها دور شد!
کوکی ظرفش را جلویش کشید و گفت:مونیتو دیگه چیه؟
تهیونگ به غذای کوکی نگاه کرد و گفت:بلدی چطوری بخوریش؟
کوکی با گیجی به ظرفش زل زد.چیزی شبیه به یک تپه ی برنجی در وسط ظرفش قرار داشت.
تهیونگ با کلافگی گفت:قراره برای همه ی غذاهای منو،از این اداها دربیاری؟
بعد هم چاقوی غذاخوری را برداشت و گفت:باید یه تیکه از کنارش جدا کنی تا به چاشنی وسطش برسی.
چاقو را در تپه ی برنجی فرو و قالب کوچکی از آنرا جدا کرد.
داخل تپه ی برنجی،مانند یک محفظه خالی شده و بعد با عصاره ی گوشت و دیگر مخلفات پر شده بود.
آب دهان کوکی با دیدن چاشنی خوش آب و رنگی که از شکاف تپه برنجی به بیرون سرازیر شده بود،به راه افتاد.
تهیونگ چاقو را کنار ظرف گذاشت و شروع به خوردن غذای خودش کرد.کوکی با ذوق قاشق اول از غذایش را داخل دهانش گذاشت و با زحمت گفت:خیلی خوبه...وای!❤
اگر از همه چیز بعد دوازدهم متنفر بود،از غذاهایش نمیتوانست متنفر باشد.
در حالی که پایش را به زمین میکوبید لبخند بزرگی تحویل تهیونگ داد.
تهیونگ ابروهایش را بالا برد و گفت:واقعا؟همینقدر راحت خوشحال میشی؟با یک ظرف غذا؟
کنایه ی تهیونگ چیزی از اشتهای کوکی کم نکرد.به جایش قاشقش را پر تر کرد و همانطور که آنرا به سمت دهانش میبرد گفت:راستی...نگفتی مونیتو چیه؟
تهیونگ نگاهش را به میز دوخت و گفت:وقتی مونیتوی کسی هستی...یعنی میخوای براش تمایز پیدا کنی.
تمایز...باز هم آن کلمه!
تهیونگ ادامه داد:و بعدش باهاش ازدواج کنی.
کوکی با تعجب پرسید:تمایز یعنی چی اصلا؟
_شماها همچین چیزی ندارین...ما،یعنی تمام آدمای بعد دوازدهم،بدون جنسیت به دنیا میایم.وقتی به سن قانونی رسیدیم،میتونیم انتخاب کنیم که میخوایم دختر باشیم یا پسر.
کوکی با بهت گفت:یعنی...بچه های شما نه دخترن،نه پسر؟
_درسته...همه توی ایالت مردمی،جنسیت خودشون رو دارن،غیر از بچه ها،که اونا هم وقتی به سن قانونی برسن،طی یک مراسم خاص به پایتخت آورده میشن تا جنسیتشون رو انتخاب کنن.
کوکی همانطور که غذایش را میجوید کمی فکر کرد و گفت:ولی...ممکنه کسی نخواد همچین انتخابی بکنه؟آخه...تو کلمه ی ایالت و پایتخت رو جدا به کار بردی.
تهیونگ سر تکان داد و گفت:بعضیا هستن که نمیخوان به ایالت مردمی برگردن.پس...جنسیتی انتخاب نمیکنن و در شرایطی خاص وارد بافت جمعیت پایتخت میشن تا در کارهای بخصوصی ازشون استفاده بشه.مخصوصا کارهای حکومتی،مثل سرباز ها یا گارد سلطنتی.
کوکی که با دهان باز به این حرف ها گوش میکرد سر تکان داد و گفت:آهااا!پس...بعضی از مردم پایتخت...هنوز بی جنسیت ان!؟!
تهیونگ تصحیح کرد و گفت:نه! همهی افراد پایتخت بی جنسیت ان.
کوکی جا خورد و غذا در گلویش پرید.شروع کرد به سرفه کردن.
تهیونگ با خونسردی لیوان آبی به دست او داد.کوکی تمام آنرا یکجا سر کشید.سپس در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت:حتما...داری باهام شوخی میکنی!؟
تهیونگ بابی تفاوتی لقمه ی دیگری خورد.به بیرون خیره شد و گفت:باید بدونی که پایتخت...جایی برای زندگی آزادانه نیست.هرکسی اینجا باید شغلی داشته باشه.چون تجربه ثابت کرده آدمای بدون جنسیت بازدهی بیشتری دارن.
حالا اشتهای کوکی کاملا کور شده بود.با احتیاط پرسید:پس...یعنی...تو نه دختری،نه پسر؟
تهیونگ شانه ای بالا انداخت و گفت:منم جزو آدمای پایتختم.
کوکی نفس بلندی کشید و گفت:تو پسر نیستی؟؟؟ولی واقعا شبیه پسرایی!
_اخلاقیات مردم فرق داره.شغلشون هم متناسب با اخلاقشون انتخاب میشه.برای کسی مثل من،نظامی بودن بهترین گزینه بود.
کوکی هنوز در شوک به سر میبرد.حالا فهمیده بود چرا جین به نامجون گفت برایش تمایز پیدا نمیکند. گفت:پس...مونیتو...امممم...وقتیه که...دونفر...
آنقدر برای حرف زدن لفتش داد که حوصله ی تهیونگ سر رفت و خودش جمله ی اورا کامل کرد:دونفر بدون جنسیت توی پایتخت عاشق همدیگه بشن و تصمیم بگیرن که به خاطر همدیگه تمایز پیدا کنن و خانواده تشکیل بدن.تا وقتی که ازدواج نکنن مونیتوی همدیگه ان.
کوکی دوباره به فکر فرو رفت اما ناگهان گفت:خب...اینکه بی عدالتیه!
_چی؟
_اینکه شما مردم رو از همدیگه جدا کردین!
_کی گفته ما اونارو جدا کردیم؟
کوکی خجالتزده گفت:نکردین؟؟؟
_نه!دروازه ی شرقی بیشتر اوقات رو به مردم بازه.فقط اگه اوضاع نا امن بشه،مثل همون وقوع جنگ،دروازه بسته میشه تا مردم در امان باشن.میتونن خیلی راحت توی پایتخت رفت و آمد داشته باشن.فقط نمیتونن اینجا شغل و خونه داشته باشن...و اینم بی عدالتی نیست.چون ایالت مردمی نه تنها از نظر امکانات و رفاه پایین تر از پایتخت نیست،بلکه بعضی وقتا جای بهتر هم هست.اونا خوشحالن...جشن های سالانه ی باشکوهی میگیرن که توی بعضی از اونا هم نامجون خودش شخصا شرکت میکنه.
کوکی با رضایت سر تکان داد.جواب سوالش را به بهترین نحو گرفته بود.با لبخند گفت:نامجون فرمانروای خوبیه...
تهیونگ تایید کرد و گفت:مردم عاشقشن.ما فرمانرواهای خوبی داشتیم،ولی نامجون محبوب ترین اوناست.
کوکی به غذایش ناخنک زد و پس از کمی فکر کردن،آرام گفت:نامجون...امممم...جینو دوست داره.مگه نه؟
تهیونگ خیلی واضح جا خورد.نگاه عجیبی به کوکی کرد و گفت:خیلی سریع اینو فهمیدی!
کوکی شانه بالا انداخت و گفت:فهمیدنش سخت نبود...ولی در مورد جین نظر خاصی ندارم.
تهیونگ چشم چرخاند و گفت:نامجون با صداقت خاصی جین رو دوست داره...ولی در هر صورت سوکجین...همون سوکجینه و جلب توجه و اذیت کردن توی خونشه...غذاتو نمیخوری؟
کوکی لبخند زد و گفت:نه...الان مغزم خیلی درگیره.
تهیونگ ظرف کوکی را که هنوز نصف تپه در آن باقی مانده بود را جلوی خودش کشید و شروع به خوردن کرد و کوکی هم خودش را قانع کرد که او یک فرمانده است و به انرژی بیشتری نسبت به بقیه افراد نیاز دارد.اما خودش میدانست استدلالش کاملا بی ربط است.
کوکی در سکوت با ناخن هایش بازی میکرد که تهیونگ سکوت را شکست و گفت:راستی...من باید چی صدات کنم؟
کوکی تعجب کرد و به طور احمقانه ای گفت:اسمم جانگ کوکه!
بعد هم خودش از جوابش جا خورد.
تهیونگ گفت:اینطور که معلومه باید زمان زیادی رو در آینده باهم بگذرونیم...ومنم اصلا آدمی نیستم که حوصله داشته باشم اسم کاملتو صدا کنم.
کوکی خواست بگوید بهتر است زحمت صدا کردنش را به خودش ندهد اما تهیونگ ادامه داد:باید یک اسم کوتاه شده برات انتخاب کنیم...اممم مثلا...
جانگ کوک وحشت کرد مبادا اسم جونگو به ذهن او برسد.
پس دهان باز کرد تا حرفی بزند که ناگهان تهیونگ با لحن خاصی صدا کرد: کوکی ؟
کوکی قبل از اینکه فرصت فکر کردن به خودش بدهد بی اراده گفت:همینجوری صدام کن.
بعد هم خشکش زد.
مطمئن نبود که منظورش از همینجوری، اسم انتخابی اوست یا لحنی که به کار برده.
کاش میتوانست دهانش راببندد.طبق معمول مغزش مستقل از او عمل کرده و حالا شنیدن کلمه ی کوکی،با صدای تهیونگ،واقعا مورد پسند مغزش قرار گرفته بود.
تهیونگ پوزخند زد و گفت:خوبه که انقدر زود قبول کردی.
کوکی معذب سرش را خاراند و با احتیاط گفت:ولی به کسی نگو! تهیونگ به شکل عجیبی به او خیره شد و کوکی خواست درستش کند،پس ادامه داد:فقط تو حق داری کوکی صدام کنی،بین خودمون دوتا بمونه لطفا،خب؟بقیه باید همون...
حرفش را ادامه نداد و ضربه ی محکمی به پیشانی اش زد.آرزو کرد ای کاش تهیونگ حرف هایش را نشنیده باشد.اما تهیونگ پوزخند زد و گفت:باشه کوکی!جلوی بقیه جانگ کوک صدات میکنم.
کوکی آنقدر با خجالت به پایین خزیده بود که تقریبا نصف بدنش زیر میز قرار داشت.
تهیونگ جو سنگین را شکست،از جایش بلند شد و خلاصه گفت:میرم برات از رستوران اشتراک بگیرم.
کوکی هم نفس راحتی کشید،کتش را پوشید و از رستوران بیرون زد.اما چون چاره ای نداشت،پشت در رستوران منتظر او ماند.

YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...