"part 15"

2.3K 594 224
                                    

صبحانه اش را دوباره در کافه ی جیمین خورد؛البته به همراه یونگی که هنوز هم مصرانه تصمیم نداشت تخم مرغ بخرد.بعد از آن هم طبق برنامه ی جیمین،نوشیدنی انرژی زایش را خورد تا برای تمرین آماده باشد.
سپس بدون اینکه بحث پر حاشیه ای را پیش بکشد سر ساعت نه از کافه خارج شد.
مقداری از زمان تمرینش را به سوارکاری پرداخت.باید مطمئن میشد آنقدر سوار اسب میشود که دیگر بعد از سوارکاری معمولی فلج نشود.
زمانی که تهیونگ در حال برگرداندن اسب ها به اصطبل بود،در انتظار دویدن و شنا رفتن،زمان زجر آوری را میگذراند تا اینکه تهیونگ به او گفت که قرار است برای اصول مبارزه با خنجر چند نکته به او آموزش دهد.نفس راحتی کشید و به خاطر اینکه قرار بود بالاخره از خنجرش استفاده کند ذوق کرد.
خنجرش را دراورد و با اشتیاق منتظر آموزش های جدیدش ماند...اما تا چند دقیقه ی بعد،در حالی که رروی زمین افتاده بود و به خاطر فعالیت نفس نفس میزد،حاضر بود به تهیونگ التماس کند که از این به بعد مجبورش کند شنا برود ولی با خنجر آموزش نبیند.
تمرین با خنجر،ترکیبی بود از دویدن برای نجات جانش،بعلاوه ی مقدار زیادی زمین خوردن،کتک خوردن و دفاع های بی نتیجه.

تهیونگ خودش را بالای سر کوکی رساند و با بی حوصلگی گفت:دوباره از دستت افتاد؟...باید محکم تر نگهش داری...
کوکی نفس نفس زنان نالید:باور کن با تمام قدرتم میگیرمش،ولی تو خیلی محکم به دستم ضربه میزنی...   
تهیونگ ساق دستش را گرفت و اورا بالا کشید.بعد هم گفت:محکم وایستا!انقدر خودتو روی زمین ننداز...  
بعد هم خنجر را که از دست کوکی رها شده بود، از روی زمین برداشت و آنرا محکم کف دست او گذاشت و گفت:یک بار دیگه امتحان میکنیم...اگه نتونی نگهش داری،مجبورم یک راه دیگه رو امتحان کنم.

کوکی سر تکان داد و قدمی به عقب برداشت.خنجر را به شکل خطرناک و خفنی که در فیلم ها دیده بود در دست گرفت و همانطور که تهیونگ چند دقیقه قبل به او آموزش داده بود،گارد گرفت.تا اینجا که موفق بود!
تهیونگ آستین هایش را بالا زد و گارد گرفت.بعد هم با جدیت گفت:بهم اجازه نده خنجر رو ازت بگیرم.فهمیدی؟
کوکی با جدیت بیشتری گارد گرفت و آنقدر خنجر را در دستش فشرد که انگشت هایش سفید شدند.

تهیونگ به سرعت جلو آمد و کوکی وحشتزده جا خالی داد.تهیونگ از کنارش گذشت اما خیلی سریع تغیر جهت داد و به سمت کوکی حمله کرد.دستش را به سمت دست راست کوکی برد اما کوکی به طرف راست متمایل شد تا خنجر را دور از دسترس نگه دارد و بعد هم با دست چپش به دست تهیونگ کوبید و آنرا منحرف کرد.تهیونگ هم معطل نکرد.
زانویش را بالا آوردو با تمام قدرت به دست چپ کوکی ضربه زد.
کوکی که عصبی شده بود،از درد فریاد کوتاهی زد،عقب رفت و با دست راستش آرنج دست دیگرش را ماساژ داد.
تهیونگ خشکش زد و با بهت گفت:بهت گفتم خنجر رو ننداز!
کوکی غر زد:خنجر بره به درک!وقتی دستم شکسته باشه خنجر به چه دردی میخوره؟ها؟
تهیونگ پوفی کرد وعقب رفت.بعد از اینکه کمی سکوت کرد و موهایش را به هم ریخت،بالاخره با بی تجربگی کوکی کنار آمد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now