"part 30"

2.2K 594 297
                                    

دوباره در خانه چرخ زد و لبش را گاز گرفت تا به تهیونگ فحش ندهد.
خب...طبق چیزهایی که تا الان،یعنی در مدت تنهایی کوتاهش فهمیده بود،اتاق تهیونگ از 62قطعه،اتاق پذیرایی از 107 و آشپزخانه از 45قطعه کفپوش چوبی ساخته شده بود.
ارتفاع دیوار های اتاق پذیرایی تقریبا 3/5متر و ارتفاع دیوار های اتاق خواب را 3متر برآورد کرد.
حدس زد که برای گرم کردن خانه چند شوفاژ لازم است.
بعد هم کمی درمورد شومینه فکر کرد.
به فکر وسایل سرمایشی افتاد.
چراغ های خانه را شمرد و با توجه به نور آنها و کلید های روشن و خاموششان،فهمید تهیونگ غیر از چراغ آشپزخانه و اتاق خوابش،از منبع نور دیگری استفاده نمیکند.
سرش را پایین انداخت و وارد اتاق خواب شد.
روی زمین خم شد و میزان استهلاک زمین و کمد و تخت خواب را تخمین زد.
تهیونگ غیر از مسیر در تا کمد یا تختش،مسیر دیگری را برای پیمودن انتخاب نکرده بود.
همانطور که سرش روی زمین خم بود گفت:چه زندگی خسته کننده ای داره...
خودش را به پنجره رساند و آنرا بررسی کرد.
تخمین زده بود که تهیونگ تقریبا ده سال در این خانه ساکن بوده و با توجه به خراشیدگی ها و جای دست ها فهمید تعداد دفعاتی که تهیونگ به طرف پنجره آمده از تعداد انگشتان دست کمتر است.
احتمالا آن دفعات معدود هم تصمیم داشته پرده را بکشد تا خانه را تاریک تر کند.
مانند همان روز اولی که کوکی پایش را به خانه ی او گذاشته بود.
اولین بار حس کرده بود که وارد غار یا جایی شبیه به یک قبر بزرگ شده است.به همان تاریکی...اما خیلی بزرگ و تمیزتر.
اما حالا خانه اش بیشتر اوقات میزبان نورخورشید درتمام اوقات روز بود...و گهگاهی این موضوع شامل حال نور مهتاب هم میشد.
کوکی که تک تک درز های اتاق تهیونگ را حفظ کرده بود،حالا حس میکرد از شدت کسالت در حال مرگ است.
پوفی کرد و شل و ول به در کمد دیواری تکیه کرد.
از مغزش پرسید:یعنی کجاست؟یعنی از همون لحظه بعد از غروب رفته بخوابه؟
مغزش گفت:نه بابا...خسته بود ولی نه در حدی که بخواد از موقع غروب بره بخوابه!نزدیک نیمه شبه...دیگه کم کم پیداش میشه...
کوکی با بیحوصلگی چرخید و در کمد تهیونگ را باز کرد...
مغزش غر زد:فضولی نکن کوکی...
کوکی مظلومانه شانه بالا انداخت و گفت:فضولی نمیکنم...فقط میخوام یکم بوی لباساشو حس کنم...
مغزش خواست بازهم غر بزند اما نتوانست...
چون بوی شکلات خفه اش کرد.
کوکی سرش را بین لباس های تهیونگ که مرتب در کمد دیواری جای گرفته بودند فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
با لبخند کوچکی گفت:یعنی چقدر شکلات داغ لازمه تا حتی کمد دیواریشم بوی شکلات بگیره؟
مغزش نتوانست جواب بدهد...
چشمش به کت زرشکی مورد علاقه اش افتاد.
دست دراز کرد و کمی آنرا به طرف خودش کشید.بعد هم صورتش را در پارچه ی مخملی و نرم آن فرو کرد.
بوی خوب و لطافت مخملش،پوستش را مورمور کرد و وادارش کرد لبخند بزرگتری بزند.
کم کم در حال گیج و خوابالود شدن بود که صدای در خانه به گوشش رسید و به او فهماند بهتر است دست از بو کردم لباس های تهیونگ بردارد.
لباس هارا مرتب کرد،در کمد را بست و به طرف در اتاق رفت.
سعی کرد زیاد عجول به نظر نرسد اما باز هم تقریبا پله هارا چند تایی پایین رفت و خودش را به طبقه ی پایین رساند.
تهیونگ خیلی عادی به طرف یخچال رفت و چند پاکت کاغذی کوچک را داخل یخچال جای داد.
کوکی در مورد پاکت ها سوالی نکرد و ترجیح داد خودش بعدا از قضیه سر دربیاورد.
تهیونگ بعد از گذاشتن پاکت ها در یخچال،بدون گفتن هیچ حرفی دوباره به طرف در رفت که کوکی صبرش را از دست داد و پرسید:کجا میری؟
تهیونگ گفت:باز شروع کردی؟...دارم میرم بخوابم!
کوکی غر زد:من خونه تنهام!
تهیونگ ابرو بالا انداخت و گفت:تا الان چیکار میکردی خب؟
کوکی دهان باز کرد تا غر بزند که تهیونگ با لحن خسته ای ادامه داد:گیر نده کوک!میدونی چقدر خسته ام...
قلب کوکی به تپش افتاد.
باز هم کوک خطاب شده بود.
اما حالا چه احساسی داشت؟
نمیدانست!
تهیونگ که سکوت اورا دید سرش را پایین انداخت و از خانه بیرون رفت.
کوکی دو چیز را خوب میدانست.
اول:
اینکه تهیونگ خیلی خسته است.
دوم:
اگر با کوک کنار بیاید،باید در روز های آینده شاهد این باشد که توسط او "ک" خطاب شود.
خنده اش گرفت.
البته حس میکرد که شنیدن همان حرف کوتاه با صدای تهیونگ هم قلب و مغزش را تحت تاثیر قرار دهد.
هنوز ذهنش درگیر همین اسامی بود که ناگهان خودش را درحالی یافت که تلاش میکرد بدون سروصدا و با حفظ فاصله ی مناسب تهیونگ را تعقیب کند.
در این کار افتضاح بود.
اما دیگر دیر شده بود،چون بیش از حد از خانه فاصله گرفته بود.
اصلا نمیدانست کی کفش ها و پیراهنش را پوشیده...حتی اصلا نمیدانست در خانه را بسته یا نه...
اما علاوه بر اینکه دیر به خودش آمده بود،دلش میخواست محل خوابیدن های شبانه ی اورا بداند.

twelfth dimensionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang