"part 90"

1.4K 372 658
                                        

پریویسلی:
(قشنگ معلومه خیلی حال ندارم😪)

تهیونگ یکی دو روزی هست که رفته به کاراش برسه و شب برنمیگرده اقامتگاه پیش کوک.
و پارت قبل هم همون قضیه ی ماهی گلی کوک و وابستگی بود که تو کامنتا منو مورد عنایت قرار دادین از بس تلاش کردین فرق دلبستگی و وابستگی رو حالیم کنین. باشه بابا شل کنین خب. خودمم میدونم بخدااااا😂😭
وابستگی یجور... علاقه به مزایای حضور یک فرده. مثلا آرامشی که ازش میگیرین...
دلبستگی اما علاقه به تمام وجود یک نفره که نه تنها مزایا که حتی آزار ها و اذیت هایی که به خاطرش متحمل میشین رو هم دوست دارین.
(کلا دلبستگی کینکی تون میکنه.)
تمام؟😂⁦☺️⁩🤝

بعددد... کوک وحشی شد گفت من باید با ته برم به جنگ. بعد جین و نامجونم سرشو ناز کردن گفتن: باشهههه باشه حتما. میخوای زره چه رنگی بپوشی عمویی؟
که یعنی کلاً رو قضیه ی جنگ حساب باز نکنین.
حالا...
کوک قراره برگرده خونه و امشب همون شبیه که ته قراره برگرده خونههه...
(میبینم باز نیش هاتون شل شده😐)

سووو... لتس گو به سرعت برق و باد...

___________________________

تمایلی به برگشتن به خانه نداشت. خانه‌ای که در حقیقت یک اقامتگاه کوچک بود و قرار نبود در آن خبری از حضور تهیونگ باشد، بیشتر مایه دلسردی اش بود تا آرامش.
پس ترجیح داد کمی در خیابان‌ های خالی شهر قدم بزند... متأسفانه خیابان‌های خالی از جمعیتی که تنها نقطه ی روشن آن‌ها همان چراغ‌ های معابر و خیابانی بودند، بدتر از قبل به دلسردی و اضطرابش دامن زدند.

دیدن خانه های خالی‌از سکنه، بازارهای بسته‌ شده و شهر کاملاً ساکت فقط مایه‌ی ترس او بود از جنگ پیش رو. جنگی به موعد فردا انتظارش را می‌کشید و قرار بود سرنوشتش را تعیین کند.؛ زندگی اش قرار بود در فرمانروایی قدرتمند سن دانته و در کنار فرمانده ی دوست‌ داشتنی دروازه شرقی‌ ادامه پیدا کند؟
یا در مرزهای طرف دیگر جنگ، در مرزهای چانگ مون، به‌دور از حداقل امنیت و به‌ عنوان یک جاسوس که یک بار از چنگ سوءقصد چانگ مون گریخته‌است؟
البته اگر قرار بود زنده بماند. حتی اگر کشته نمیشد هم، بعید می‌دانست که در صورت اسارت تهیونگ و یا بدتر از آن، آسیب رسیدن به فرمانده‌اش زنده بماند.

فکر کردن به نتیجه غیر قابل‌پیش‌بینی جنگ، موجب سردرد و اضطرابی عمیق بود و کوکی می‌دانست برای درمان آن، با تمام وجودش محتاج چه کسی است. همان کسی که بودن در کنار او، ذهنش را آرام می‌کرد و تپش‌های نامرتب از ترس قلبش را منظم.
روی سنگفرش‌ های تمیز خیابان قدم برداشت و از سرمای هوا خودش را در آغوش گرفت. حالا که جنگ را، تنها با چند ساعت فاصله مقابلش میدید، تازه میتوانست بفهمد که تمام اینها رویا نیست و تمام نظامیان سن دانته، فردا صبح برای حفظ زندگی و حفظ فرمانروایی شان خواهند جنگید... و چه بسا کشته خواهند شد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now