"part 118"

742 155 727
                                        

آنچه گذشت:

پارت‌های قبل به قضایای جانگهو‌ی قند و ولیعهد عسل پرداختیم.
جانگهو به ولیعهد و عمارت در حال ساختش سر زد. و دیدیم که وضعیت آنچان خوبی اونجا در جریان نیست. ولیعهد از جانگهو خواست اجازه‌ی یک قرار ملاقات با نامجون رو براش بگیره... و شام واسه جانگهو که شب اونجا مونده بود، کوفته برنجی درست کرد و داستانی رو تعریف کرد که مامانش، یعنی ملکه‌ی فقید براش نوشته بود. :) و یجورایی... جانگهو... از دست رفت‌. هه هه

دو پارت قند عسل داشتیم که یکم بهمون استراحت داد تا بعدش دوباره برگردیم سروقت کوکی... و ببینیم بعد از اینهمه تحقیق... خلاصه نتیجه چی شد.
برای یک پارت دراماتیک آماده شید...
لتس گوووو ~

_________________________

فرقی نمی‌کرد چقدر بگردد.
جواب را پیدا کرده و تنها کار باقی‌مانده، این بود که از عملی بودن این آزمایش اثبات نشده در بعد دوازدهم اطلاع پیدا کند.

پایان تقریبی تحقیقاتش را به اطلاع نامجون هم رسانده و از او خواسته بود که امکان ملاقات فردی متخصص از سازمان خدمات فناوری پاک را در اختیارش قرار دهد تا بتواند این نتیجه‌ی نچندان دلچسب را با شخصی قابل‌اطمینان در میان بگذارد تا به نتیجه قطعی نهایی برسد.

زمان ملاقاتشان صبح دو روز بعد تعیین شده بود تا در این فرصت، نامجون متخصصی قابل‌اعتماد برای مشورت بیابد. پس تا آن زمان کوکی عملاً در بلاتکلیفی بود و هیچ برنامه‌ای برای گذراندن این دو روز نداشت تا این که جیمین برنامه‌ای برایش ریخت.
بومگیو بارها از کوکی برای سر زدن به او و برگشتنی هرچند موقت به خانه، دعوت کرده بود و جیمین خوب این را می‌دانست. پس یک جعبه دونات با روکش خامه های میوه‌ای به دست کوکی داد و او را به طرف خانه بومگیو رهسپار کرد.

نمی‌توانست تصور کند پس از حضور در آن خانه چه واکنشی نشان خواهد داد. حتی نمی‌توانست به‌ درستی مالکیت آن خانه را در ذهنش به شخص دیگری نسبت دهد.
و این موضوع که مالکان جدید آن، هم‌والد های مالک گذشته‌ی آن بودند فقط کمی مایه‌ی تسلی اش بود. احساساتش از قبل هم به‌ هم‌ ریخته بودند، اما حالا که تقریباً می‌دانست راهی برای بازگرداندن تهیونگ هست... و از جزئیات آن باخبر بود، نمی‌توانست احساس خوشحالی یا آرامش داشته باشد.
معجزه‌ای در کار نبود. جادویی برای برگرداندن مهم‌ترین شخص زندگی‌اش وجود نداشت و کوکی باید بهایی می‌پرداخت. باید قسمتی از وجود خود را برای این نتیجه، قربانی می‌کرد. قسمتی از او باید می‌مرد، همان‌طور که ترس از مرگ را در دومین انتقالش در خود کشت.

با قدم‌هایی مردد به سمت خانه قدم برداشت. می‌رفت تا تکلیف احساساتش را مشخص کند. تا شاید کمی احساس آرامش کند. آرامش خالص برایش دست‌نیافتنی بود. همیشه باید برای ذره‌ای آرامش زجر می‌کشید.
بوم‌گیو اما بدون ذره‌ای نگرانی و با خوش‌رویی و خوشحالیِ تمام به استقبالش آمد. آنقدر از دیدنش هیجان داشت که لحظه‌ای نزدیک بود قانون نانوشته‌ی منع نزدیکیِ فیزیکی زیاد از حدشان را بشکند و او را صمیمانه در آغوش گیرد.
که خوشبختانه جعبه‌ی زرد روشن دونات‌ها از قبل آغوش کوکی را پر کرده بود. پس بومگیو درعوض دست‌های ازهم‌باز شده‌اش را به سمت در خانه گرفت و به او برای ورودش خوشامد گفت.
کوکی محدوده دیدش را با پایین انداختن سرش کوچک نگه داشت و پا به داخل خانه گذاشت.

twelfth dimensionWo Geschichten leben. Entdecke jetzt