در جایی شبیه رستوران در اطراف قصر نشسته بود و منو را زیر و رو میکرد.ساختمان رستوران،شبیه به یک قایق بزرگ به نظر میرسید که به طرف زمین برعکس شده باشد.با پنجره های مربعی بزرگی که کنار هرکدامشان یک میز چوبی و صندلی هایی با روکش چرم برای نشستن مشتری ها داشت.پوفی کرد و دوباره خواندن منو را از اول شروع کرد.از هیچکدامشان سر در نیاورد.
آرزو کرد ای کاش محتویات غذا ها را هم در کنار اسامی شان مینوشت.شاید اینطور انتخاب کردن آسان تر بود.
هنوز روی خواندن اسم سوم تمرکز کرده بود که حوصله ی تهیونگ سر رفت و منو را از دستش کشید.کوکی برای صدمین بار در آن روز،از جا پرید و با بهت به او نگاه کرد.
تهیونگ بدون اینکه نگاهی به کوکی بیندازد منو را چک کرد و بعد دستش را بالا برد و گارسون را صدا زد.با آمدن گارسون،به طور خیلی خلاصه،فقط اسم غذا را به او گفت و با گفتن"فقط برای یک نفر"به صحبت کوتاهش خاتمه داد.
گارسون سرتکان داد و رفت.و تهیونگ هم خیلی عادی کتش را در آورد و آنرا روی تکیه گاه صندلی گذاشت و همانطور که از پنجره به بیرون خیره شده بود روی صندلی لم داد.چند دقیقه ای گذشت و کوکی هنوز یک کلمه هم با تهیونگ حرف نزده بود.پس تصمیم گرفت که این طلسم سکوت بینشان را بشکند.انگشت هایش را مثل آقای تسانگ در هم قلاب کرد و گلویش را صاف کرد و گفت:خب!تو...چند سالته؟
_22.
شروع خوبی نبود.تهیونگ بدون اینکه نگاهش را از منظره ی بیرون بگیرد طوری این را گفت که انگار سرفه کرده باشد.همانقدر خنثی.اما کوکی از رو نرفت و با لبخند بزرگی گفت:عه!پس فقط دو سال از من بزرگتری.
تهیونگ دوباره با لحن سرفه ای اش گفت:مقایسه کردنش اشتباهه.
_منظورت چیه؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بالاخره از منظره بیرون دل کند و به کوکی نگاه کرد.
کوکی یخ کرد.ای کاش میتوانست از او بخواهد که دوباره به بیرون خیره شود.نگاهش،از لحن سرفه ای اش هم بدتر بود.تهیونگ انگار که بخواهد موضوع واضح و معمولی را توضیح دهد گفت:مقایسه کردن زمان های دو بعد اشتباهه.
_چرا؟
_چون سرعت گذشتن زمان توی بعد من و بعد تو با هم فرق داره.
کوکی ذوق کرد و گفت:واقعا؟چطوری یعنی؟ تهیونگ دوباره به بیرون خیره شد و گفت:هر چقدر توی بعد هاجلوتر بری،زمان سریعتر میگذره.سرعت زمان توی بعددوازدهم،دوازده برابر بعداوله.برای همینه که ما بیشتر از شما پیشرفت کردیم...و بعدش پشیمون شدیم.
کوکی به فکر فرو رفت.از پیدا کردن روابط جدید برای محاسبات جدید هیجانزده به نظر میرسید.با ذوق گفت:پس...اگه22رو ضربدر 365کنیم تا تعداد روزها بدست بیاد و بعدش اونا رو تقسیم بر12کنیم و بعدتقسیم بر365...وای خدای من! توی بعد اول_اگه سالهای کبیسه رو فراموش کنیم_تو حدودا کمتر از دوساله که به دنیا اومدی! به نظر می آمد تهیونگ اصلا به حرف های او گوش نمیدهد.ذوق کوکی کور شد و در لحظه ای که از پاسخ تهیونگ ناامید شده بود،تهیونگ ناگهان گفت:احمقانه است! چرا همون اول22رو تقسیم بر12نکردی؟ کوکی کمی فکر کرد سپس سر تکان داد و گفت آها!درسته...من یکم پیچیده ترش کردم...پس 20ضرب در 12...وای!من 240سالمه!نمیخوای هیونگ صدام کنی؟
_نه!
ذوق کوکی دوباره کور شد و ترجیح داد ساکت باشد و منتظر غذا بماند.خوشبختانه مدت زیادی را منتظر نماند.با دیدن غذا متعجب شد.غذایی که تشکیل شده بود از مواد پخته شده و مخلوطی که رنگش به قرمز میزد،به همراه خمیر های نازک مربعی شکل و مقداری مخلفات در ظرفهایی دیگر که کوکی نمیدانست باید با آنها چکار کند.همانطور که چوب های غذاخوری اش را در دست داشت و با تعجب به غذا خیره شده بود،متوجه شد تهیونگ دستش را زیر چانه اش قرار داده و در حالی که به او زل زده بود،با سردرگمی اش تفریح میکرد.
عصبی شد،چوپ هایش را روی میز کوبید و با اخم گفت:خیلی جالبه...مگه نه؟دیدن پسری که همین چند ساعت پیش بین دوازده بعد جابجا شده...وحالا نمیدونه چطور باید از غذای شما بخوره...برات مایه ی تفریحه؟
تهیونگ پوفی کرد و کمی جلوتر آمد،بعد هم با پوزخند نامحسوسی چوب هارا برداشت و گفت:اول یک خمیر برمیداری...یکم ازین مواد داخلش میذاری...بقیه اش بستگی به سلیقت داره،این دایره سیاها تندش میکنن،این نارنجیا شیرین و این برگای قهوه ای واسه ترش کردنش استفاده میشن.
![](https://img.wattpad.com/cover/204060985-288-k582149.jpg)
YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...