"part 36"

2.2K 581 213
                                        

_1
_2
_3
و مسابقه رسما آغاز شد.
ابتدا دست هیچکدامشان حرکتی نکرد و این نشانگر یکسان بودن قدرتی بود که به کار میبردند.
تا اینکه پس از چند ثانیه دست تهیونگ کمی به عقب خم شد و سر و صدای جمع بالا گرفت.
با بیشتر خم شدن دست تهیونگ،کوکی مجبور شد برای ایستادن دست به لبه ی میز بگیرد و در برابر داد و بیداد کردن مقاومت کند.
اما پس از چند ثانیه ورق برگشت و دست تهیونگ به جای قبلی اش برگشت.
کوکی نفس راحتی کشید آرزو کرد ای کاش تمام افراد اتاق خفه شوند تا تهیونگ بتواند تمرکز کند...
اما تهیونگ بدون توجه به سروصدا ها کاملا متمرکز به نظر میرسید...
تمام زورش را به کار برد و دست مرد را خم کرد.بیشتر و بیشتر...تا جایی که فریاد مرد از سر درد بلند شد و دست دیگرش را به نشانه ی کنار کشیدن چند بار روی میز کوبید تا بتواند دستش را از سوختن روی شعله ی شمع نجات دهد.
هنوز چهار راند دیگر باقی مانده بود.پس کوکی سعی کرد از اولین برد تهیونگ زیادی خوشحال نشود و بچه بازی درنیاورد.
مرد با آزاد شدن دستش از دست تهیونگ،خودش را عقب کشید و به ماساژ دادن دستش پرداخت.
علی رغم خشم و هیجان اطرافیان،دو مبارز یا بازیکن آن مسابقه ی مسخره...آرام به نظر میرسیدند.
با شروع راند دوم معده ی کوکی بدتر از قبل پیچ خورد و حس کرد هر لحظه ممکن است از حال برود.
میدانست که تهیونگ خسته شده است.
دست های هردویشان،به خاطر زور و قدرتی که به کار گرفته میشد میلرزید و چشم های کوکی به انگشت های رنگ پریده ی تهیونگ خیره مانده بود که ممکن بود هر لحظه استخوان هایش در میان مشت مرد له شود.
قطرات درشت عرق از گیجگاه تهیونگ پایین لغزید و رگ گردنش متورم شده بود...اما چهره اش هنوز آرام به نظر میرسید.
مشت های لرزانشان کمی به نفع تهیونگ خم شد اما به سرعت سرجایش برگشت.
اما تهیونگ تسلیم ناپذیر بود.نفس عمیقی کشید و تمام قدرتش را در مچ دستش ریخت و درست لحظه ای که دست مرد برای نفس گرفتن کمی شل تر شد،فشار نهایی را وارد کرد و دست اورا دوباره روی شعله خواباند.اما شمع را له نکرد و فقط به خاموش کردن شعله ی آن بسنده کرد.
راند دوم هم به نفع تهیونگ به اتمام رسید و کوکی حس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است.سرش را روی میز گذاشت و با نفس ها ی آرام و عمیق پی در پی سعی کرد خودش را آرام کند.
به طور مرگ آوری مضطرب بود و ضربان قلبش در گوش هایش اکو میشد.
مرد نفس نفس زنان عقب کشید و سوختگی ناچیز دستش را وارسی کرد.یکی از دختر هایی که تا چند دقیقه ی قبل در بغلش نشسته بود،بطری الکل خنکی را باز کرد و کمی از آنرا روی دست مرد ریخت.
خنکی و سوزشی که تلخی آن به سوختگی دستش داد او را هوشیار تر از قبل کرد و باعث شد با جدیت بیشتری راند سوم را شروع کند.
کوکی استاد تشخیص خستگی تهیونگ بود و حالا متاسفانه میتوانست خستگی غیر قابل انکار اورا در این راند ببیند.
مسابقه شروع شد و تمام حاضرین در اتاق مرد را تشویق میکردند که کنار نکشد و مسابقه را با چنین نتیجه ی مضخرفی رها نکند...
تمام افراد اتاق غیر از کوکی که با نگاه نگرانش تهیونگ را میپایید...و به این فکر میکرد که محال است تهیونگ اینبار بتواند مچ مرد را بخواباند.
به تلاش های بی نتیجه ی او برا مقاومت نگاه کرد و برای اولین بار به جای نگرانی برای سرنوشت خودش،برای تهیونگ نگرانی به خرج داد.
کمی به او نزدیک شد و طوری که فقط او بشنود گفت:این راند رو به خودت استراحت بده تهیونگ...اشکال نداره...بازم تو جلوتری.
تهیونگ فکش را به هم فشرد و بازی را رها نکرد.
کوکی بازویش را گرفت و با نگرانی گفت:تهیونگ...خواهش میکنم!...خودم اینو ازت میخوام.
و بلافاصله دست تهیونگ روی شمع کوبیده شد.کوکی دست های لرزانش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
تهیونگ مچ دست دردناکش را ماساژ داد و با اخم به شمع له شده خیره شد.
آنقدر سر و صدا در اتاق بود که کوکی به زور صدای خودش را میشنید،اما در هر صورت با آرامشی زورکی گفت:اشکال نداره.جبرانش میکنی...
در حالی که خودش هم به حرفش اعتقاد نداشت.
مرد اما بدون توجه به اطراف،به تلاش های کوکی برای آرام کردن تهیونگ نگاه کرد و پوزخند زد.
تحت تاثیر قرار گرفت...و بیشتر برای داشتن کوکی مشتاق شد.
شمع جدیدی جای قبلی را گرفت و روشن شد.تهیونگ هم بدون اینکه به کوکی نگاه کند روی میز خم شد و منتظر شروع مسابقه ماند.
مرد که از برد قبلی اش انرژی گرفته بود و با جسارت تهیونگ هم تفریح میکرد با لبخند سر تکان داد و مسابقه را شروع کرد.
انرژی تهیونگ ته کشیده بود.
دیگر نمیتوانست مقاومت کند...و مرد هم که با مقاومت زیادی از طرف او روبرو نشده بود دستش را خم کرد و آنرا محکم روی شعله ی شمع نگه داشت.
قصدش فقط آزار رساندن به تهیونگ و دیدن ضعف او بود،اما تمام ذوقش با دیدن سکوت و چهره ی بی احساس تهیونگ کور شد.
پس بیشتر از قبل دست او را به شعله نزدیک کرد.
تهیونگ هم بدون اینکه حرفی بزند،با نگاهی خنثی و فک فشرده به او خیره ماند...
تا اینکه کوکی طاقت نیاورد.
دست مرد را به تمام توان پس زد و گفت:مگه نمیبینی دستش داره میسوزه؟...تو بردی...خب؟حالا دست از سرش بردار!
بعدهم دست تهیونگ را به طرف خودش کشید و به بررسی آن پرداخت.
سوختگی اش نیاز به رسیدگی داشت و به خاطر فشار وارد شده،قسمت هایی از دستش کبود شده بود.
تهیونگ دستش را از دست کوکی بیرون کشید و گفت:من خوبم...
مرد خندید و گفت:هیچکس برای یکم اطلاعات اینجوری از غرورش مایه نمیذاره...کنجکاوم بدونم چرا این پسره انقدر برات مهمه...
تهیونگ دستش را روی میز گذاشت و گفت:خیلی حرف میزنی.
با قلاب شدن دوباره ی دست های مرد در دست های تهیونگ،کوکی به عقب قدم برداشت و پشتش را به آنها کرد.بند بند وجودش میلرزید.
تنها یک راند...
فقط یک راند دیگر عاقبتش را تعیین میکرد که باید بقیه ی عمرش را به عنوان کارآموز رسمی بگذراند یا یک فاحشه در منطقه ی آزاد.
مقداری که از میز دور شد راهش توسط چند نفر سد شد.
خودش را بغل کرد و با حرص گفت:نترسین!فرار نمیکنم!فقط میخوام چشمم به...به این مسابقه ی کوفتی نیفته.
به آنها تنه زد و به دیواری دور از میز تکیه زد و در خودش مچاله شد.
گوش هایش را گرفت تا چیزی نشنود،اما باز هم صدای مبهمی در گوشش شروع به شمارش کرد:
1...2...3...و راند نهایی هم شروع شد.
بدنش میلرزید.انگشت هایش یخ کرده بودند و میترسید تا چند لحظه ی بعد دیگر تهیونگی برای گرم کردنشان وجود نداشته باشد.
سرش را روی زانو هایش گذاشت و چشم هایش را بست.
با شدت گرفتن سر و صدا ها،او هم محکم تر از قبل دست هایش را روی گوشش فشرد.حس کرد نمیتواند تکان بخورد.
موهای پشت گردنش سیخ شدند،پاهایش کاملا بی حس شدند و دهانش مزه ی آهن گرفت...
بهتر از هر کسی میدانست که حمله ی عصبی به او دست داده.
سرش را بالا آورد...
دم
بازدم
دم
بازدم
باید هر طور شده خودش را آرام میکرد...

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now