"part 99"

1.1K 351 679
                                    

خیلی دیر آپ کردم یکم خجولم...
انی وی...

آنچه گذشت:

کوک با یونا توی کافه صحبت کرد و کلی حرفای قشنگ و غمناک دل خون کن زد.
و بعد فرداش رفت دانشگاه، توی راهرو بن شیلو دید و بن شیلم کونشو جمع کرد و از سر راه ددی جئون گریخت.
بعد یونا، عزیز دل همه تون، کراشتون، کاراکتر مورد علاقه ی فعلیتون، اومد و درباره ی یسری چیزا با کوک حرف زد(همون اطلاعات دادن به تریسا و فلان) بعد کوکی رو تشویق کرد که به مشاور مراجعه کنه و اسم فرشته ی نجات کوکی رو روی خودش گذاشت... و کیه که مخالفت کنه😌⁦🤷🏻‍♀️⁩
بریم که بقیه ی ماجرا های پشم ریزون رو بخونیمممم...

لتس گووو~

_________________________

واقعاً سخت بود.
پا گذاشتن به جلسه مشاوره‌ ای که کوکی حس می‌کرد رسماً برای زیر زبان او را کشیدن طراحی شده‌ است واقعاً سخت بود. مخصوصاً برای او که حالا حس هر چیزی را داشت جز حرف زدن.

اما… حالا که فکرش را می‌کرد می‌دید رسماً جز نفس‌کشیدن غیر ارادی‌ اش… برای هیچ عمل دیگری انرژی ندارد.
موضوع این بود که… که نمی‌توانست تشویق‌ های یونا، خوشحالی جیسو بابت این تصمیم به‌ ظاهر عاقلانه و در کنار همه ی این‌ ها اشتیاق خود را برای یافتن یک راه برگشت نادیده بگیرد، در خانه بماند، روی تختش دراز بکشد و بیش از پیش در سکوت و سرما فرو برود.

پس خانه ی جیسو و همچنین لبخند گرم و امیدوار صاحبِ این خانه را به مقصد مطب کوچک و دوستانه ی تسانگ ترک کرد و به کلماتی فکر کرد که صدها بار آرزو کرده بود ای کاش می‌توانست آن‌ها را بر زبان که نه... حداقل روی کاغذ براند، تا کمی از سنگینی وزنه‌ های خاطرات رنگی اما غم‌ انگیز روی دوشش کاسته شود.
کلماتی که باید به مطب میرفت و مقابل روانشناس می‌نشست تا اوضاع برای بر زبان آوردنشان مساعد باشد. درحالیکه می‌دانست... هیچ اوضاعی قادر نیست حداقل برای سبک‌ تر کردن بار او هم که شده، صفت «مناسب» را یدک بکشد.

سرش را پایین انداخت و با مقدمه ی سکوتی که از همین حالا طولانی بودنش را به چشم می‌دید پا به داخل مطب گذاشت. درست به‌ موقع. مثل همیشه.
مثل تمام اوقاتی که کوکی قدیم، با افکار و دغدغه های قدیم، درست سر ساعت پا به این ساختمان گذاشته بود.
اوضاع، به‌ ظاهر مشابه با گذشته بود اما... نقش اصلی این داستان تغییر کرده بود.
کوکی تغییر کرده بود و دیگر نمی‌شد خط داستانی گذشته را دنبال کرد.

درست مثل حالا که لبخند منشی بی‌ جواب ماند و کوکی به جای مکالمات کوتاه همیشگی اش با این منشی جوان و دوست‌ داشتنی، از سکوتش پیروی کرد. نگاهش را به کفش‌هایش دوخت، در اتاق تسانگ را بدون هیچ حرفی باز کرد و پا به داخل گذاشت و حالا حتی منشی تسانگ هم از خودش می‌پرسید: چه اتفاقی قادر بود که کوکی انعطاف‌ ناپذیر گذشته را تا این اندازه متحول کند؟ 

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora