"part 109"

1K 300 519
                                        

پریویسلی آن تولفث دیمنشن:

پارت قبل یه حقیقت نصفه و نیمه اما کوبنده برامون روشن شد...
اینکه تهیونگ فعلا برگشتنی نیست.
سوری. 🗿🚬
و خب فعلا تنها اتفاق مهم، انتقال کوک بوده... و اینکه فهمیدیم چه اتفاقاتی برای سن‌دانته و تهیونگ در طول جنگ افتاده. سن‌دانته پیروز شده، تا حد زیادی بازسازی شده و یک حکومت یکپارچه تشکیل داده... و تهیونگ هم بعد از کلی جراحت و اسیر شدنش تو حالت بیهوشی، بالاخره به آغوش گرم وطنش برمیگرده... ولی دیگه به این دنیا برنمیگرده که اینو ببینه. عاح...⁦🚶🏻⁩💔

بریم ببینیم کوکی با چه چیزایی دست و پنجه نرم میکنه زین‌پس.
لتس گوووو~

__________________________

به حد کافی شنیده بود. به حد کافی حرف زده بود. به‌حدی در خوش‌بینی و فانتزی‌های عاشقانه‌اش فرورفته بود که حالا باید تمام این غرق شدگی را با سکوت جبران می‌کرد.

سکوت راهکار همیشگی‌اش بود. با نشنیدن و نگفتن، خود را از دریافت هر کنشی در اطرافش محروم می‌کرد، تا مجبور به واکنشی نباشد. برای واکنش نشان دادن بیش از اندازه خسته بود. خستگی در تک‌تک استخوان‌های تنش نشسته بود و برطرف شدنش محال به نظر می‌رسید. کوکی از درد کشیدن خسته بود، از جنگ خسته بود، از انتقالش، از درد تیزی خنجر، از سوختگی زخم روی سینه‌اش، از تلاش کردن خسته بود.
از تلاشی که نتیجه نمی‌داد و به بار نمی‌نشست.

به امید مرهم گذاشتن بر دردهای قبلی بود که پا در مرحله‌ای جدید می‌گذاشت. برای التیام درد جنگ بود که پا به درد انتقال می‌گذاشت. هنوز هم تغییری نکرده بود. هنوز هم همان پسر بیچاره‌ای بود که درد را با دردی دیگر پوشش می‌داد تا شاید درمانی برای درد جدیدش بیابد.
تا اگر نمی‌تواند ذهنش را آرام کند، شاید بتواند درد دست زخمی‌اش را مابین نگرانی‌های فرمانده‌اش گم کند.
دردش را گم کند و حس پیروزی داشته باشد. حس پیروزی به دردی که در اختیار خودش بود.

اما این فرق می‌کرد. زخم بُعد اول را، با برگشتنش پوشاند، و هیچ درمانی برای هیچ کدام نبود و حالا دردی دوبرابر خسته‌ترش می‌کرد.
از درمان نشدن هم خسته بود.
از این خستگی مکرر خسته بود و هیچ‌کس نبود که راه فرار را نشانش دهد.
هیچ‌کس نبود و کوک آرزو می‌کرد کاش هوسوک و جیمین هم این را می‌دانستند. می‌فهمیدند که حضورشان برایش تا چه اندازه محو و نادیدنیست.

کوکی در اعماق دریا قدم برمی‌داشت. آب سنگین دریا پشت گوش‌هایش را پر کرده بود، قدم‌هایش در شن‌های روان فرومی‌رفت و حباب‌های بی‌صدا جای کلماتش را می‌گرفتند.
اما کسی این را نمی‌دید. کوکی همچنان شانه به شانه‌ی دونفری که در دو طرفش حرکت می‌کردند راه میرفت و هر مکالمه‌ی احتمالی‌ای را یک‌طرفه می‌گذاشت.
تا حدی متوجه می‌شد که چه چیزهایی را از سر گذرانده. پیاده شدن از درشکه‌ی زرد و طلایی سلطنتی نامجون، پا گذاشتن به خاک آشنای سن‌دانته، رویارویی با هوسوک که به تازگی با حقیقت حضورش مواجه شده بود و شاید در آغوش گرفته شدن... یا ابراز نگرانی‌هایی که پاسخ‌هایش به آن‌ها را به یاد نداشت.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now