انگشتاتونو نرمش بدین که کامنتارو بترکونین هاااا.
پارت چهااار هزار کلمه اس و...عاخ چشمام😭
قراره کلی سافت شین😭
و فحشایی که بهم دادین پس بگیرین😑
سو...ووت بدین که فراموشتون نشه^^______________________
دیگر همه چیز برایش تکراری شده بود.
ابتدا بوی مواد ضدعفونی کننده زیر بینی اش می پیچید، بعد از آن صدای آرام دستگاه های متعدد اتاق را میشنید.
سپس به زحمت پلک هایش را از هم فاصله می داد و با نمای آشنا و تکراری سقف درمانگاه روبرو میشد و برای هزارمین بار از آن منظره و مکان متنفر می شد.
بعد هم کم کم دردهای مختلف و آسیب هایش را به یاد می آورد و از خودش و این زندگی دردناک متنفر میشد.در تمام این مدت، نیمی از عمرش را در روی تخت درمانگاه و سازمان خدمات فناوری پاک گذرانده بود.
با نفرت پلک هایش را روی هم فشرد اما ناگهان چیزی در قلبش جابجا شد.
یادآوری چیزی حالش را بهتر کرد.
اگر نصف آن مدت را در درمانگاه گذرانده بود...
نصف دیگر را بین بازوهای کسی گذرانده بود که عاشقش بود.اگر آزمایش میداد، اگر جابجا میشد یا اگر به جانش سوء قصد میشد، همیشه ته قلبش اطمینان داشت که بعد از آن تهیونگی هست تا با حرفها و گرمای تنش او را به زندگی برگرداند.
چقدر خوش شانس بود که او را داشت.چشم هایش را باز کرد و این بار نه با نفرت بلکه به قصد جست و جو و دیدن فرد خاصی اطرافش را بررسی کرد.
وقتی که طبق انتظارش چشمش به تهیونگ افتاد لبخند زد.
اوضاعش ابدا خنده دار نبود اما اینکه به محض باز کردن چشم هایش با دیدن او در اتاق، قلبش با شدت به تپش بیفتد و عشق و امیدی ناگهانی در رگهایش جریان پیدا کند میتوانست او را در چنین موقعیتی بخنداند.
خندید اما قبلش با دیدن وضعیت او شکست. تهیونگ روی صندلی راحتی کنار تخت نشسته بود، به جلو خم شده و صورتش را بین دستهای ستون شده روی پاهایش پنهان کرده بود.هنوز متوجه بیدار شدن کوکی نبود. او هم بی سروصدا به منظره ی غم انگیز مقابلش نگاه کرد.
تهیونگ واقعا خسته و خمیده به نظر میرسید و این بیشتر از همه چیز قلب کوکی را میشکست.
پس لبهای خشکیده اش را مرطوب کرد و با صدایی که به زور از گلویش بیرون می آمد گفت: ته...
و صدا زدنش نصفه ماند.چون به محض اینکه صدایش به گوش تهیونگ رسید طوری او را از جا پراند و متوجه خودش کرد که حرفش قطع شد.
با چشم های سرخ و پف کرده ای که کوکی به دیدنشان معتاد بود به او نگاه کرد و کوکی با دیدن نگرانی و خستگی نگاهش، دلش ضعف رفت."ته"
همین دو حرف باعث شد تهیونگ به طور بچه گانه ای از جایش بپرد و با عجله خودش را بالای سر او برساند.
کنار تخت ایستاد و دست سرد او را در دستش نگه داشت و گفت: کوک...خوبی؟
کوکی جواب نداد.
در عوص نگاهش را به ظاهر به هم ریخته ی تهیونگ دوخت و زمزمه کرد: لباست...
تهیونگ رد نگاه او را تا پیراهن قهوه ای روشنش که حالا پر از لکه های بزرگ و کوچک خون خشک شده بود دنبال کرد و با دیدن خون کوکی روی لباسش جا خورد.

YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...