"part 43"

2.3K 630 638
                                        

ایستادن در بالکن کوچک پنجره ی اتاقش،در هوای سرد...فقط برای آرام کردن خودش؟
بی تاثیر بود...البته غیر از یخ کردن دست و پاها و بینی اش.
به ستاره ی مشترکش با کوکی نگاه کرد.
قبلا...فقط در زمان نا امیدی مطلق به آن خیره میشد...اما حالا به لطف کارآموزش...هر شب مدتی را صرف خیره شدن به آن سنگ غول پیکر و داغ و احمق میکرد و به سختی جلوی زبانش را میگرفت تا با صدای بلند با آن مکالمه نکند.

این از تاثیرات کوکی بود...
وقتی کوکی با مغزش مکالمه میکرد...تهیونگ هم ترغیب میشد که مثل او با احمقانه ترین چیز ها مکالمه کند.

کوکی از پشت سرش غر زد:امشب هوا سرده...پتو هات کجان؟
بدون اینکه نگاهش را از ستاره بگیرد گفت:کمد آخر طبقه ی پایین.
صدای کمد به گوش رسید و پس از آن صدای ذوق زده ی کوکی سکوت را شکست:واااای!چقدر نرمن!
پوزخند زد و از اینکه مانند یک بچه ی کوچک مضطرب بود از خودش حرصش گرفت.
این فقط یک خوابیدن بود...

خوابیدن ساده...
خوابیدن معمولی...
فقط یک خواب!

تمام تلقین هایش را کنار زد و زیر لب گفت:خوابیدن کنار کوکی معمولی نیست...
و علی رغم عصبی بودنش،لبخند کمرنگی زد و به پاهای منجمد شده اش نگاه کرد.
پوفی کرد و به سمت کوکی برگشت و با دیدن او خنده اش گرفت.

کوکی روی تخت چهارزانو نشسته بود و سعی میکرد در همان حالت پتویش را صاف پهن کند.
اما هر بار قسمتی از پتو تا میخورد یا مچاله میشد.
به سمتش قدم برداشت تا کمکش کند...اما کوکی حوصله اش سر رفت و غرغر کنان از جایش بلند شد،پتویش را صاف پهن کرد و دوباره سرجایش برگشت.
زیر پتوی سفید رنگ و لطیفی که در واقع پتوی شخصی خود تهیونگ بود خزید و غر زد:میخوای تا صبح اون پنجره ی کوفتیو باز نگه داری؟

تهیونگ جا خورد.به داخل اتاق پا گذاشت و همانطور که پنجره را میبست گفت:انگار خیلی خسته ای.
کوکی جوابش را نداد.پشتش را به او کرد و خوابید.

استرس داشت.
به همین خاطر وقتی تخت به خاطر نشستن تهیونگ کمی تکان خورد قلبش یکی دو ضربانی را جا انداخت...
قلبش طوری میتپید که انگار چند کیلومتر دویده باشد و پوستش در انتظار تماس او مورمور میشد.

تهیونگ رو به او دراز کشید و با دودلی دستش را به سمت او دراز کرد.
اما در چند سانتی متری بدن او متوقف شد.
لب هایش را مرطوب کرد و زمزمه کرد:کوکی...دستام خیلی سردن.

و کوکی میتوانست تا ابد با این حرف او قهقهه بزند.
تهیونگ احمق!
او فقط لمس او را میخواست...سرد و گرمش چه اهمیتی داشت؟
با تعلل تهیونگ،حوصله اش سر رفت...پس پوسته ی اعتماد به نفس و پررویی اش را به نمایش گذاشت.
به عقب خزید و خودش را به تهیونگ نزدیک تر کرد.
بعد هم کمی چرخید و دست سرد اورا چنگ زد و آنرا جلوی خودش نگه داشت.
و تهیونگ هم غیر از گرد کردن چشم هایش کار دیگری نکرد...اما کمی بعد به خاطر گرمای دست های کوکی لبخند کوچکی هم زد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now