پریویسلی آن تولفث دیمنشن:
کوکی دچار حمله عصبی شده بود. چون همون شب تازه با هموالدهای تهیونگ آشنا شده بود و از فشار فهمیدن این حقیقت تلخ، یکم زد خودشو به فنا داد و زخمی شد چون بازم میخواست دردش رو تقسیم کنه. بچم... :(
بعد از اون طرف بومگیو یکم یونجون رو تحت بازجویی قرار داد و یه حقیقت دارک رو فهمید... اونم این که یونجون بعد از تقسیم، برخلاف چیزی که باید، خاطرات و احساسات گذشتهی والدش رو هم به ارث برده و داره از این بابت زجر میکشه و تمام این مدت همهی اینا رو تنهایی روی شونههاش به دوش کشیده.
کلا داستان شده قضیهی یه مشت بدبخت که چپ میرن راست میرن با یه حقیقت تلخ مواجه میشن.😂🗿خبببب... بریم ببینیم چطور داستان قراره یه تکونی به خودش بده ~
_______________________
جریان لطیفی از آرامبخش به طور مداوم وارد خونش میشد و کوکی تفاوت آن با آرامبخشهای مخدر همیشگی را میفهمید.
تفاوتی بین داروهای دروغین و آرامش شکننده آن و این سرم تقویتکنندهی رقیق وجود داشت اما مغز کوکی خستهتر از آن بود که این تفاوت را تحلیل کند.
خستهتر از آن بود که حتی کوچکترین تکانی به خودش بدهد و دست راست باندپیچی شده اش که بیجان، مقابل صورتش و روی تخت رها شده بود را از جلوی چشمش کنار بزند تا کمتر با دیدن آن، حس رقتانگیز بودن در زیر پوستش بدود.نگاهش را روی پیچوتاب باند سفیدرنگی که دستش را پوشانده بود حرکت داد و بیشتر و بیشتر حس حقارت را به جان خرید. از چه چیزی فرار میکرد؟ پذیرش حقیقت؟ چرا باید از تماشای زخمهایش و حس حقارت سرباز میزد؟
کوکی رقتانگیز بود. حقارتش حقیقت داشت. مقابل چیزی که بر روح و روانش میگذشت حقیر بود. کوچک و ناتوان بود. درست مثل کودک سهسالهای که در شلوغترین ساعت بازار ماهیفروشان، گمشده و جز هجوم بیرحمانهی پاهای بلند و عجول اطرافش، درک دیگری از اطراف ندارد.درحالیکه دست مادرش را رها نکرده... بلکه دستش عامدانه توسط مادرش رها شدهاست. اگر دستش رها شده بود... دوباره گرفته میشد؟ دستش گرفته و از او بابت تمام این وحشت، بیپناهی و درد و ترس، عذرخواهی میشد؟ بابت هر تنهای که خورده بود... برای هر پایی که پاهای کوچک و ضعیفش را لگد کرده بود... برای تمام ثانیههایی که نگاه وحشتزدهاش، در اطراف بهدنبال چهره ای آشنا گشت و نتیجهای ندید، اما باز هم پلک زد تا اشکهایش را برای بهتر دیدن پس بفرستد... از او عذرخواهی میشد؟
عذرخواهی نه... کسی به او بابت تمام این صبوریها حق میداد تا مغز استخوان خسته باشد؟ به او خسته نباشید میگفت؟ کسی او را میدید؟کوکی به حقیقت برگشت. او رسماً یک بزرگسال بود. باید واقعبین میبود و میدانست که یک بزرگسال هیچوقت بابت خستگیاش، امتیاز ویژهای برای حتی یک آغوش دریافت نخواهد کرد. یک بزرگسال باید تلاش میکرد. باید بیپناه میبود. باید لگد میشد و باید نادیده باقی میماند.

YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...