آنچه گذشت:
جونگکوک توی کافهی جیمین داشت ماستشو میخورد که یهو بومگیو اومد یه حرفای غمگینی زد و بعد کوکی بیچاره رو انداخت تو بغل یونجونِ ترسناک داستان که برن باهم صحبت کنن. (کاملا صلحآمیز برای واقعی)
بعد...
یونجون لباسهای رسمی کوک رو بهش پس داد و گفت بهم دستور بده که خودمو فدا کنم و باهام بداخلاق باش و فلان که یکم کینکی شد.
و کوک دیگه به سر حد تحملش رسید و واقعا اینکارو کرد و خیلی ناجور و غمانگیز و دارک به یونجون دستور داد بمیره. :)
اینارو تا اینجا داشته باشید...
بریم یکم پارت سافتتری رو داشته باشیم... ^^____________________
زندگی کردن در حباب جالب به نظر میرسید.
گرمونرم و امن بود و درهای جدیدی از حقایق را رو به جانگهو گشوده بود. حالا جانگهو میتوانست انرژی بگیرد، بدون اینکه دسر شیرین مورد علاقهاش را خورده باشد. احساس گرما کند، بدون اینکه لباس اضافهای پوشیده باشد. بخندد بدون اینکه چیز خندهداری دیده یا شنیده باشد. آرام بگیرد و راحت به خواب برود، بدون اینکه حتی خسته باشد...
و در سکوت، روی کفپوشهای سخت زمین دراز بکشد بدون اینکه حس تنهایی کند.حباب دور سرش از هفتهی گذشته تا به الان، تقریباً تمام زندگیاش را بلعیده بود.
از هفتهی گذشته، که شب را در پایتخت جدید حکومت سندانته، به همراه ولیعهد در یکی از مهمانخانههای آرام و راحت آنجا گذرانده بود، دیگر قصدی برای جدا شدن از او نداشت.
ولیعهد را تا عمارتش در چانگمون همراهی کرده بود، اما به بهانهی خستگی، دوباره در همان اتاق قبلی ساکن شد... و طوری که انگار هرروز برای برگشتن خسته باشد، بیشتر و بیشتر خودش و وسایلِ رو به افزایشش را در اتاق پهن کرد و عملاً به یکی از ساکنان غیررسمی عمارت تبدیل شد.و تنها این نبود. حوصلهاش سر میرفت... و مقصدِ ولچرخیدنهایش در این عمارت ساکت، فقط یک اتاق بود. اتاق کسی که با هربار مواجه شدن با جانگهوی سرگردان، در چهارچوب درِ اتاقش، متعجب میشد و جا میخورد و فرقی نداشت این اتفاق چند بار در روز تکرار شود.
اما هرقدر که گذشت، ذرهذره راحتتر و سریعتر از قبل موفق شد به حضور او در این حریم مخصوص خودش عادت کند و او را در کنار دیگر متعلقات این اتاق بپذیرد.
میپذیرفت... اما نمیتوانست نادیده بگیرد.
نگاهش روی گلهایی که آنها را آبیاری میکرد، متمرکز نمیماند.پنجرهی اتاقش مثل همیشه بازِ باز بود و ولیعهد در بیرون از اتاق با آرامش بوتههای گلهای عزیزش را آبیاری میکرد و گاهوبیگاه نگاهش بیاراده به سمت داخل اتاق کشیده میشد.
اتاقش حالا خالی و سرد و طعنهآمیز نبود.
شخصی در سکوت، کف زمین و تنها با بالشی در زیر سرش به پشت دراز کشیده بود، درحالی که بالش اتاق خودش را به این اتاق منتقل کرده بود تا مثلاً حریم شخصی ولیعهد را حفظ کرده و از وسایل شخصی او استفاده نکرده باشد. و به ظاهر بیتوجه به صاحبِ این اتاق، کتابی را ورق میزد و آفتاب دلچسب و مطبوعی کف اتاق را برایش گرم میکرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
twelfth dimension
Ficção Científicaبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...