"part 9"

2.7K 651 121
                                    

تهیونگ چرتش را پاره کرد.کت دکمه دار ساده ای را روی کوکی پرت کرد و گفت:اینو بپوش.باید بریم.من توی قصر کار دارم.
کوکی سرجایش نشست و گفت:کجا؟
_هم میتونی بری کافه ی جیمین...هم میتونی بمونی خونه.کدوم؟
_آها!باشه...
تهیونگ لباس فرماندهی اش را نپوشیده بود.طرز لباس پوشیدن غیر رسمی اش بیشتر شبیه لباس های بعد اول بود.لباس زیپ داری شبیه به سوییشرت را روی تیشرتی مشکی به همراه شلوار قهوه ای رنگی به تن داشت.کوکی به کت آبی تیره در دست هایش نگاه کرد و گفت:این مال توئه! تهیونگ ابرو بالا انداخت و گفت:خب؟؟؟
_هیچی!
کوکی این را گفت و با عجله شروع به آماده شدن کرد.تهیونگ ساعت مچی قهوه ای رنگی را به سمت کوکی گرفت که باعث ذوق کردنش شد دیگر از شمردن نبض هایش خلاص شده بود.با لبخندی ذوق زده ساعت را گرفت و پس از تشکر کردن آنرا به مچ دستش بست.ساعت هشت صبح بود.
به دنبال تهیونگ از خانه خارج شد و پرسید:چقدر میتونم اونجا بمونم؟
تهیونگ نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:یک ساعت.
_یک ساعت؟کارت همینقدر طول میکشه؟
_جهت اطلاعت...من امروز باید بیکار میبودم.اما به لطف تو،تمام امروز رو باید درگیر گرفتن بعضی از اشتراک ها و فرمان ها باشم.
کوکی که دوباره احساس معذب بودن میکرد سرش را پایین انداخت و تا رسیدن به کافه حرف دیگری نزد.تهیونگ مقابل در کافه ایستاد و با لحن سردی گفت:یادت باشه چی گفتم.فقط یک ساعت...
و دست کوکی را گرفت و آنرا مقابل چشم هایش نگه داشت تا بتواند ساعت را ببیند.بعد هم گفت:ساعت هشت و بیست دقیقه اس...ساعت نه و بیست دقیقه همینجا جلوی در باشی.فهمیدی؟
کوکی کلافه شد.دستش را کشید و گفت:باشه،فهمیدم دیگه!
تهیونگ هم بدون هیچ حرف دیگری پشتش را به او کرد و رفت.
کوکی هم پوفی کرد و وارد کافه شد.
به محض باز کردن در با صدای جیمین از جا پرید که با ذوق از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت:هی!ببین کی اینجاست!سلام جانگ کوک. کوکی لبخندی زد و با خجالت گفت:سلام جیمین...امممم...دستشویی کجاست؟ جیمین به بیقراری کوکی هرهر خندید و به گوشه ای از کافه اشاره گرد و گفت:اون راهرو کوچیکه...سمت چپ. کوکی هم هول هولکی تشکر کرد و به طرف دستشویی رفت.حاضربود هرکاری بکند اما،آدس دستشویی را از تهیونگ نپرسد.

وقتی که برگشت،هم احساس بهتری داشت و هم بهتر میتوانست فکر کند.
جیمین بالبخند پرسید:صبحانه خوردی؟ کوکی پشت پیشخوان نشست و گفت:آره...یه چیزایی خوردم.
_خب،تعریف کن ببینم.دیروز نامجونو دیدی مگه نه؟
_آره،وجین رو...اولش فکر کردم جین ملکه اس!
جیمین دوباره به خنده افتاد.کوکی ادامه داد:و خب بعدش فهمیدم هم والدشه... ولی هنوز معنی هم والد رو نمیدونم.
_می فهمی.هنوز برای فهمیدن همه چیز زوده.بعدش چی شد؟
_اونا واقعا عجیب بودن...اصلا مثل بالاترین رده ی یک فرمانروایی رفتار نمیکردن،بهم گفتن که باهمدیگه دوستای صمیمی هستین.
_آه...درسته!الان خیلی کم همدیگه رو میبینیم.ولی بازم دوستای خوبی هستیم.
_بعدش تصمیم گرفتن که مسئولیت منو به یک نفر قابل اعتماد بسپرن.
_فکرشو میکردم.پس...آخرش کی مسئولیت محافظت از تورو به عهده گرفت؟
_یکی از فرماندهان.اسمش کیم تهیونگه.
جیمین با شنیدن اسم تهیونگ هول شد و لیوانی که در حال خشک کردنش بود،از دستش رها شد،به زمین افتاد و شکست.کوکی با تعجب پرسید:جیمین؟حالت خوبه؟
جیمین لبخندی زورکی زد و گفت:آره...آره،البته که خوبم.فقط از دستم لیز خورد.همین!
کوکی خودش را به آنطرف پیشخوان رساند و همانطور که به او در جمع آوری خرده شیشه ها کمک میکرد گفت:نمیدونم قضیه چیه...ولی تقریبا همتون با شنیدن اسم تهیونگ واکنش خاصی نشون میدین.داستان چیه؟
جیمین با عجله گفت:هیچی...باور کن!تهیونگ خیلی خوبه.میتونی بهش اعتماد کنی. کوکی با شک گفت:آها...
_اون فقط...زیاد با غریبه ها راحت نیس...آآآخخخ!
توجه کوکی به دست جیمین جلب شد.دستش بریده بود و خون از آن چکه میکرد.با نگرانی اورا بلند کرد و همانطور که به طرف خروجی پیشخوان هلش میداد گفت:برو...برو زخمت رو تمیز کن.من بقیش رو جمع میکنم. جیمین تشکری کرد و همانطور که محکم به دستش چسبیده بود به طرف دستشویی دوید.
کوکی خم شد و با احتیاط به جمع کردن شیشه ها پرداخت.تمامی خرده شیشه ها را در گوشه ای جمع کرد و با جاروی کوچکی آنها را در سطل زباله ریخت و بعد هم با دستمال مرطوبی،زمین خون آلود را مانند اولش تمیز کرد و دستمال را در ظرفشویی شست.کارهایش او را یاد جیسو انداخت.جیسو همیشه از وسواس به تمیزی کوکی خوشش می آمد.خودش بارها این را به کوکی گفته بود.عقیده داشت از وقتی که کوکی به خانه اش آمده است انگار در قصر زندگی می کند.
تصمیم گرفت تا موقعی که جیمین بر میگردد کمی پشت پیشخوان را مرتب کند.روی زمین نشست و مشغول دسته بندی شیشه ها و ظروف موادغذایی شد.
جیمین در حالی که پارچه سفید را دور دستش گره میزد پشت پیشخوان برگشت و با تعجب گفت:داری چیکار میکنی؟ کوکی دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما ناگهان در کافه باز شد و جیمین سوالش را فراموش کرد.کوکی هم همانطور ساکت روی زمین نشست و گوش هایش را تیز کرد.کاملا از دید کسانی که آنطرف پیشخوان بودند پنهان بود.جیمین نگاه سریعی به کوکی انداخت و بعد هم به فرد تازه وارد لبخند زد و گفت:هی یونگی!سلام.اومدی صبحانه بخوری؟
یونگی هم با صدای بی حوصله اش گفت:آره...تخم مرغ هام تموم شدن.
جیمین که انگار بهانه ی آشنایی به گوشش خورده باشد خندید و گفت:یونگی تو دو ماهه که تخم مرغ تموم کردی.هر روز داری همینجا صبحانه میخوری.
_اوهوم...آره ولی تو هم هر روز همینو میگی. کوکی لبخند زد. یونگی روی صندلی نشست و گفت:اون بچه...جانگ کوک... جیمین نگاه کوتاهی به کوکی انداخت.کوکی هم لبخند زد و سرش را به علامت"نه"تکان داد.
جیمین لبخند زد و گفت:خب؟! یونگی با ناامیدی ادامه داد:نامجون سپردش به تهیونگ...اصلا فکر نمیکردم همچین کاری بکنه.
_حتما دلیل خوبی برای این کارش داره.
_البته!ولی مهم تهیونگه که حاضره بمیره ولی دوباره کسی باهاش هم خونه نشه.میترسم زیادی به اون بچه سخت بگیره. کوکی نتوانست خودش را کنترل کند.از پشت پیشخوان بالا پرید و گفت:دوباره؟ یونگی به معنای واقعی سکته کرد و باصدای بلند گفت:یاخدااا! جیمین اینکه خودش اینجاست!

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora