"part 94"

1.1K 353 670
                                    

آنچه گذشت:

نمیدونم به یادآوری احتیاجه یا نه...
اما پارت قبل جنگ بود و محاصره و زخمی شدن تهیونگ تا سر حد مرگ...
و بعد برای اولین بار... اعتراف عاشقانه تهیونگ:)
و بعدشم انتقال کوکی به وسیله ی خنجر انتقالی که تهیونگ برای نجات دادن کارآموزش از محاصره اون ذو توی قلبش فرو کرد.

میدونم دوست داشتین پارت بعدیش پارت شیرین تر و امیدوار تری باشه...🥺💜
آهنگ پیشنهادی پارت هم توی گپ گذاشته شده...
اسم آهنگ: As The World Caves In
از : Sarah Cothran

دوستش داشته باشییین:)))

___________________________

خیابان های پر از وسایل نقلیه... معابر و پیاده‌ رو های شلوغ و پر از ازدحام... هوای آلوده ی مرکز شهر...  همهمه‌ ای که دیگر اثری از لهجه ی سن دانته در آن به چشم نمی‌خورد... چراغ‌های نئونی و تابلو های تبلیغاتی رنگارنگ... و امنیت.
امنیتی نسبی و پایدار.

و حضور پسری سردرگم در میان تمام این شلوغی‌ ها، با صورت دوده گرفته و خط‌ های روشن رد اشک‌ های خشک‌ شده روی گونه‌ ها... با پیراهن سفیدی پر از پارگی.
با لباس‌ های خون‌ آلود... اما بدنی بدون جراحت.
البته که جراحتی در کار نبود... با این‌ وجود، جایی در وسط قفسه‌ ی سینه پسر می‌سوخت.
محل فرو رفتن خنجر بود یا قلبش... نمی‌دانست.
اما می‌دانست که این درد، درمان‌ پذیر نیست.
در پناه دیوار در کوچه‌ ای تنگ و تاریک، درست در محل سقوطش ایستاد و در میان نفس‌ های بریده‌ بریده و سرگیجه حاصل از ضعفش... سعی کرد به یاد بیاورد در این شهر شلوغ چطور باید زندگی کرد.

چند باری مشتش را روی سینه‌اش کوبید تا شاید درد کشنده‌ ی آن آرام بگیرد... و نگاه خسته و بی تفاوتش را به دیوار ها، زمین‌ های آسفالت شده و مغازه‌های پر زرق‌ و برق دوخت.
قدم لرزانی به جلو برداشت و مضطرب پایین لباس خون‌ آلودش را در مشتش فشرد.
احساس یک غریبه را داشت... غریبه‌ ای که بدون ذره‌ ای آمادگی، از خانه اش... به سیاره‌ ی دیگری پا گذاشته‌ است؛ و حالا فقط می‌خواهد تمام این اتفاقات را در خواب دیده باشد.

یک خواب ناخوشایند... که نهایتاً نفس‌ نفس زنان از آن بیدار می‌شود و خودش را در خانه اش پیدا می‌کند.
در خانه اش روی تخت خواب دونفره خودش... درحالی‌ که طرف دیگر تختخواب، با سنگینی حضور فرد دیگری فرورفته و این فرورفتگی و حضور شیرین آن فرد است که لغتِ "خانه" را معنا می‌کند.

پلک‌هایش را روی هم گذاشت و زیر لب شمرد: یک، دو، سه...
و چشم باز کرد.
اما انگار سه ثانیه برای خلاصی از این کابوس کافی نبود.
قدم دیگری برداشت و تلاش کرد به یاد بیاورد که چطور باید از خیابان رد می‌شد؟
ابتدا باید به چپ نگاه می‌کرد یا راست؟ آیا برای خرید کردن... باید اشتراک می‌گرفت یا پول پرداخت می‌کرد؟ شماره شناسنامه... رمز کارت اعتباری... شماره‌ ی تلفن همراهش... شماره خانه جیسو... تاریخ‌ ها و برنامه‌ های کلاس‌ های کالج...
چرا هیچ کدام را به خاطر نداشت؟

twelfth dimensionOù les histoires vivent. Découvrez maintenant