یونسان نیم ساعت تمام از وقت گرانبهای تهیونگ را صرف این کرد که برنامه ی خسته کننده ی تمرین های کوکی با یونگی را به او گزارش دهد.برنامه ای متشکل از مبارزه و مبارزه و...مبارزه.
تهیونگ هم از این موضوع تعجب نکرد چون یونگی را میشناخت.
پس مقداری از روز نچندان خوب تهیونگ،با پرچانگی های یونسان خراب شد.
با ورودشان به زمین،تهیونگ اعلام کرد که گوشه ی زمین می نشیند و سوارکاری کوکی را نگاه میکند.وقتی هم کوکی از او خواست که در سوارکاری همراهی اش کند،حق به جانب گفت:تو نمیتونی انقدر بی ملاحظه باشی کوکی.
کوکی متعجب پرسید:چرا؟
تهیونگ ژست یک فرمانده ی واقعی را گرفت و گفت:به چهار دلیل...اول اینکه من فرمانده توام و دستوری که بهت میدم باید حتما اجرا بشه.
دوم...من باید از دور سوارکاری تورو ببینم تا بتونم اشکالاتت رو بفهمم.
سوم...من تازه از ماموریت اومدم و به خاطر اسب سواری زیاد خسته ام.
و دلیل چهارم اینکه...من همین الان کیک خوردم.ممکنه که به خاطر سوارکاری،بالا بیارم و تو که نمیخوای همچین اتفاقی بیفته.مگه نه؟چون اون موقع همه چیز تقصیر توئه.
کوکی بینی اش را چین داد و زیر لب غر زد:اَه!نخواستم بیای اصلا!
تهیونگ بیخیال زیر سایه یکی از درختان نشست و به تنه ی آن تکیه کرد.بعد هم با صدای بلند گفت:تکون بخور...تا شب وقت نداریم که.
کوکی اخمی کرد و خودش برای آوردن سیاه به سمت اصطبل حرکت کرد.
تمام دلخوری اش با دیدن سیاه و ذوقش برای گردش،ناپدید شد.
سوارکاری در مقابل نگاه خیره ی تهیونگ حسابی معذبش کرد... یکی دوباری نزدیک بود با سر زمین بخورد و دودستی زین سیاه را گرفت و سرش داد زد.
یک بار هم پاهایش را به شکم سیاه فشرد و او را عصبی کرد.
غیر از این...در کل سواری خوبی بود.
تهیونگ حس میکرد که میتواند ساعت ها به قیافه ی کوکی زمان سوارکاری نگاه کند و خسته نشود.قیافه اش واقعا سرگرم کننده بود.
پاهایش را دراز کرد و به ماهیچه هایش استراحت داد.
نمیتوانست سوار اسب شود...چون آنقدر خسته بود که میدانست به محض نشستن روی اسب،از شدت سرگیجه به زمین خواهد افتاد.
چهار شبانه روز نتوانسته بود بخوابد و آخرین چیزی که دلش میخواست کوکی در موردش بداند این بود که او از خستگی در حال از پا درآمدن است.
در شانش نبود که کارآموزش خستگی اش را ببیند.بعد از ساعاتی سوارکاری و پریدن از روی موانعی مبتدی و کوتاه،کوکی حس کرد که دیگر کمر به پایینش را حس نمیکند.
با حالتی احمقانه برگشت و به پاهایش نگاه کرد تا از وجودشان مطمئن شود.
بعد هم با خستگی اسب را به طرف تهیونگ هدایت کرد و مقابل او،با 4یا5متر فاصله ایستاد.
از اسب پیاده شد اما به جای ایستادن،همانجا کنار پای اسبش،خودش را روی زمین ولو کرد.ضربه ای به پای اسب زد و گفت:برو یکم تفریح کن...
اسب هم به طرز عجیبی حرفش را فهمید و راهش را کشید و رفت.
تهیونگ گفت:من بهت اجازه دادم تمومش کنی؟؟؟
کوکی که روی چمن های خنک دراز کشیده بود و تازه داشت نفس میگرفت،دست هایش را روی صورتش گذاشت و با صدای بلند نالید: وای!ولم کن تهیونگ...داشتم از وسط نصف میشدم!
تهیونگ خیلی عادی پرسید:افقی یا عمودی؟
کوکی با گیجی به او نگاه کرد و وقتی که متوجه منظورش شد نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:خب...معلومه دیگه! افقی!
تهیونگ از جایش بلند شد،ساق دست کوکی را گرفت و مجبورش کرد بایستد.بعد هم با تحکم رو به او که تقریبا در حال گریه کردن بود گفت:راه برو...وگرنه ماهیچه هات میگیرن.
کوکی اطاعت کرد و پاهایش را به زور حرکت داد.
پس از چند قدم گشاد گشاد راه رفتن رو به تهیونگ کرد و با حرص گفت:اگه کمک نمیکنی...حداقل بهم نخند دیگه!
و تهیونگ متعجب از دقت او،نیشش را بست و کنار او شروع به راه رفتن کرد.
به مرکز زمین تمرین که رسیدند متوقف شد و گفت:همینجا وایستا.یکم نرمش کن تا مبارزه کنیم.
کوکی دست به کمرش گرفت و غر زد:مبارزه؟
_معلومه! باید ببینم توی این چند روز چقدر پیشرفت کردی...خب...حالا درجا بزن.
و نرمش دادن به کوکی را شروع کرد.
البته که نرمش و گرم کردن بدنش،برای از بین رفتن گرفتگی ناشی از سوارکاری مفید بود.
بلافاصله بعد از نرمش گارد گرفتند و مبارزه شان شروع شد.این بار بدون خنجر.
و از همان ثانیه ی اول تهیونگ متوجه پیشرفت او شد.یا سرعت عمل کوکی بالا رفته بود،یا تهیونگ بیش از اندازه خسته بود و کند عمل میکرد.با این وجود بازهم به خوبی ضربات کوکی را دفع میکرد.
پس از چند دقیقه تهیونگ کوکی را متوقف کرد و گفت:سرعتت بهتر شده ولی هنوزم خیلی کندی...از تمام ظرفیتت استفاده نمیکنی.انگار داری چهارچوب خاصی رو رعایت میکنی.
درست بود.کوکی میخواست با اصول خاصی مبارزه کند.
تهیونگ ادامه داد:از تمام قدرتت مایه بزار.لازم نیست چهارچوبی رو رعایت کنی.غیر از تکنیک های دفاع و مبارزه،هرچیزی که توی ذهنته رو دور بریز.
کوکی سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد اما به محض اینکه مبارزه شان از سر گرفته شد،فهمید که باز هم نتوانسته انتظارات تهیونگ را برآورده کند.
تهیونگ باز هم عقب کشید و گفت:کوکی...ازت میخوام که تمام عصبانیت و قدرتتو بریزی توی دست ها و پاهات و بهم حمله کن...فکر کن تمام چیزایی که اذینت میکنه و تمام بدبختیات تقصیر منه...
کوکی معذب گفت:نمیتونم...
تهیونگ قدمی به طرفش برداشت و با عصبانیت گفت:من یک چیز خیلی کوچیک ازت میخوام...همونم نمیتونی انجام بدی؟
کوکی خشکش زد.فکر نمیکرد که آنقدر سریع تهیونگ را عصبانی کند.
تهیونگ دوباره نزدیک تر آمد.مشتی به شانه ی کوکی کوبید و با تحقیر گفت:و با این وجود فکر میکنی هنوزم برای کارآموز بودن مناسبی؟
کوکی سرش را پایین انداخت اما تهیونگ خیلی ناگهانی اورا به عقب هل داد و سرش داد زد:سرتو پایین ننداز...جواب منو بده...
صدایش را بالاتر برد و ادامه داد:تو یک کارآموزی...باید به دستورات من عمل کنی.برام اهمیت نداره که چه احساسی داری...ازت میخوام بی عرضه نباشی و تو همین کارم نمیتونی انجام بدی؟
صورت کوکی از خشم و ناراحتی داغ شده و دست هایش را مشت کرده بود.
تهیونگ اورا محکم تر از قبل به عقب هل داد و کوکی مجبور شد به خاطر حفظ تعادلش،حالتی شبیه به گارد بگیرد.
تهیونگ با خشمی که فروکش نمیکرد داد زد:مثل یک بچه رفتار نکن تا باهات مثل یک بچه رفتار نکنن.تا یک اتفاق بد میفته افسرده میشی و اشکت درمیاد...خیلی بچگونه نیست؟با تو ام!...چرا انقدر بچه ای؟
شانه ی کوکی را گرفت و اورا چند بار محکم تکان داد و گفت:بزرگ شو جئون جانگ کوک...
دیگر بس بود...
به اندازه ی کافی در کابوس هایش تحقیر شده بود و دیگر تحمل این را نداشت.
با عصبانیت دست های تهیونگ را پس زد و کف هردودستش را طوری به قفسه ی سینه ی تهیونگ کوبید که اورا چند قدم به عقب راند.
تهیونگ به معنای واقعی جا خورد اما فرصت نکرد واکنشی نشان دهد.
چون مشت محکم کوکی در شکمش نشست.
ضربه ی بعدی که به سمت صورتش می آمد را دفع کرد اما کوکی که به لطف کتک های یونگی راه حل را میدانست،بیخیال گیر افتادن دست هایش شد و با پاشنه ی کفشش لگد محکمی به ساق پای تهیونگ زد و با خم شدن تهیونگ،بلافاصله زانویش را بالا آورد و آنرا زیر چانه ی او کوبید...اما خوشبختانه تهیونگ تقریبا کمرش را صاف کرده بود.پس از شدت ضربه ی کوکی به مقدار قابل توجهی کم شد.
مشتش را به یک طرف صورت کوکی کوبید و با گیج شدن لحظه ای او،لگد محکمی حواله ی پهلویش کرد و اورا به زمین انداخت.
پایش را برای لگد دیگری بالا آورد اما کوکی آنرا بین هوا قاپید و با تمام قدرتش آنرا پیچاند.
تهیونگ به زمین افتاد،اما به سرعت خودش را جمع و جور کرد و از جایش بلند شد.
به سمت کوکی برگشت اما وقتی با جای خالی او مواجه شد خشکش زد.
کوکی با صدای بلندی گفت:پشت سرت...
تهیونگ سریع به سمت صدای کوکی چرخید اما او که برای این اتفاق آماده بود،به محض برگشتن او،چرخید و مانند بهترین تکواندوکار ها،پایش را تا ارتفاع صورت او بالا آورد و با چرخش بدنش محکم ترین ضربه ی ممکن را با پشت پایش به یک طرف صورت تهیونگ کوبید...
و تنها فکری که در آن لحظه از سر تهیونگ گذشت این بود:
خب...این جدید بود!

ESTÁS LEYENDO
twelfth dimension
Ciencia Ficciónبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...