پریویسلی:
گایز با عرض معذرت این پارتا چون قضایا کوتاهن و زود به اتمام میرسن پارت ها یکم کوتاه ترن.
به طولانی ای خودتون ببخشایید دیگه:)اهم...کجاش بودیم؟
کوک توضیح داد که چرا یونسان جاسوسه...
و تهیونگم خواست که خودش بره دستگیرش کنه اما نامجون ترسید که ته یونسانو به فاک بده (ته جنسیت نداره اما با اون حجم از عصبانیت، جنسیت برای به فاک دادن یونسان زیادی پیش پا افتاده اس.)
پس سربازا رو فرستاد تا دستگیرش کنن.
ادامه ی داستان، اتفاقات همون شب رو میخونیم:)
لتس گووو~_______________________
نمیفهمید دقیقاً چه نکته خندهداری در گزارش دادن های غیرحضوری و الکترونیکی یونگی وجود دارد... اما هرچه که بود، یونگی به طور عجیبی مشکوک با نامجون حرف میزد و ریز ریز میخندید و صدایش اعصاب بهم ریخته کوکی را بیشتر بهم میریخت.
بالش دیگری که روی تخت دونفره اش ولو بود را برداشت و آن را محکم روی سرش فشرد تا صدای خنده نشنود و به اینکه چه موضوعی درباره گزارش روزانه اش آنقدر جالب است فکر نکند.
اما چند ثانیه بعد، یونگی طبق معمول داخل اتاق پرید و با نیش بازگفت: جانگ کوک... پاشو بیا!
و کوکی زیر بالش غرید.
اما فضولی اش اجازه نداد بیشتر از این خودش را زیر بالش خفه کند. پس آن را به کناری پرتاب کرد و لخ لخ کنان، با اخم و موهای بهم ریخته از اتاقش بیرون رفت و خودش را به واحد روبرویی که در آن طرف راهرو، محل اسکان یونگی و مینهو بود رساند.یونگی و مینهو که هر دویشان با لبخند گشادی پشت میز رو به نمایشگر لیزری که در آن تماس تصویری با نامجون برقرار بود نشسته بودند، متوجه حضور کوکی شدند.
یونگی کمی خودش را کنار کشید تا برای کوکی جا باز کند.
سپس گفت: بیا اینجا. نامجون میخواد چیزی بگه...و کوکی نگاهش را به مین هو دوخت که خیلی عادی لبخند میزند و اصلاً به نامجون خطاب شدن فرمانروایش توجهی نکرد.
سپس با بیحالی روی صندلی، کنار یونگی نشست و به نامجون سلام کرد.
نامجون لبخندی زد و آرام گفت: من آرومتر صحبت میکنم. خب؟ چون جین خوابه، اگه بیدار شه بهمون فحش میده...
و بعدخودش بیصدا خندید.کوکی سر تکان داد و گفت: مشکلی نیست. میشنوم چی میگی...
نامجون زمزمه وار گفت:من با یونگی هم صحبت کردم، پس اگه سوالی داشتی میتونی ازش بپرسی...ولی خبر اصلی رو خودم بهت میگم...
کوکی با تعجب گفت:امممم...باشه!
نامجون کمی سر جایش جابهجا شد و گفت: ببین...ما جاسوس رو دستگیر کردیم هنوز اعتراف نکرده اما طبق صحبتهایی که تا الان داشته میشد فهمید که جاسوسه و بزودی هم اعتراف میکنه...پس نتیجهگیری تو درست از آب دراومد...کوکی لبخندی زورکی زد و گفت: خوبه. خوشحالم.
نامجون با هیجان گفت: ولی قضیه این نیست...حالا که تکلیف ما معلومه...چرا بازم به تظاهر ادامه بدیم!
کوکی با گیجی به او خیره ماند.
پس ادامه داد: جاسوس رو شناختیم...و میدونیم که صلحی در کار نیست. ما قراره بجنگیم...پس چرا وانمود کنیم که هنوزم برای چانگ مون و ولیعهدش احترام قائلیم؟ بالاخره ما با هم دشمنیم و چیزی اینو عوض نمیکنه!
کوکی گفت: میفهمم چی میگی...ولی...نمیفهمم چرا الان...نصفه شب...اینارو داری به من میگی؟!
نامجون متفکرانه سر تکان داد و گفت: چون میخوام یه پیشنهادی بهت بدم.
کمی به جلو خم شد و با لبخند کجی گفت: برای گفتنش عجله کردم...چون ولیعهد فقط یک شب دیگه اینجاست...و به تو گفتم چون...کسی که بیشترین آسیب رو از طرف اون دیده تویی. به تو سوءقصد شده...پس...واقعاً دلت یکم انتقام نمیخواد؟
ESTÁS LEYENDO
twelfth dimension
Ciencia Ficciónبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...