"part 18"

2.4K 623 204
                                        

تهیونگ خیال کوکی را راحت کرد که موزه،جای بهتری از انبار تجهیزات است.پس یک بار در طول این چند روز،تهیونگ سبب ذوق کوکی شد،نه کور کردن آن.
موزه پایتخت یک مکان مدوّر و چند طبقه بود که نمای داخلی آن از چوب بلوط جلا خورده و خوشرنگی ساخته شده بود که نور چراغ های ستون های متعدد در وحوطه را بازتاب میکرد و باعث درخشندگی محوطه میشد.تا الان موزه و انبار،لوکس تر و اشرافی تر از قصر نامجون بودند و کوکی در حالی که دوباره چشمهایش را گشاد کرده بود این را به تهیونگ گفت.تهیونگ هم انگار از چنین چیزی مطلع بود سرتکان داد و گفت:نامجون و جین به خاطر اینکه سلایق والدشون رو به ارث برده بودن...نتیجه گرفتن اگه قصر به پایگاه نظامی شباهت داشته باشه،احساس راحتی بیشتری دارن...البته که قصر الان هم زیاد شبیه به پایگاه نظامی نیست.ولی اینکه نامجون به زرق و برق و تجملات بیش از اندازه،علاقه ای نداره باعث محبوبیت بیشترش بین مردم سن دانته شده.
کوکی سرتکان داد و گفت:منطقیه.مردم فروانروایی رو میخوان که به شرایط کشور توجه کنه تا به ثروت خودش.
_آره...حالا دیگه میتونی به چشمات استراحت بدی!نمیدونم چرا چشمات از کاسه در نمیان!؟!
در واقع کوکی میخواست بعد جمله اش،درباره ی والد نامجون و جین بپرسد اما با این حرف تهیونگ،ابتدا چشم های خیره اش را به حالت عادی در آورد.سپس اخم غلیظی رو به تهیونگ کرد و تصور کرد در آوردن چشم های او از کاسه چقدر لذتبخش میتواند باشد.
بعد هم در حالی که از تصور آن لبخند میزد به طرف مرکز محوطه دایره ای موزه رفت و نگاهش را سرتاسر دیوار های بلند آنجا چرخاند.ساختمان،شبیه به استوانه ای تو خالی بود که روی دیوار هایش پنج طبقه از راهرو های عریض و مستحکم ساخته شده بود و در آن طبقات،ستون های کوتاه چوبی قرار داشت که وسایل عجیب و غریب،نوشته ها،کتابهای قدیمی و برخی چیزهای دیگر،داخل محفظه ی شیشه ای استوانه ای،محافظت میشدند.
علاوه بر آن ستون ها،دیوار ها نیز از برخی وسایل و تصاویری  که مربوط به تاریخچه سن دانته و دیگر اتفاقات بود،پوشیده شده بود.محیط اطراف کوکی آنقدر برایش جالب بود و به او اطلاعات مختلفی میداد که گیج شده بود و نمیدانست که دقیقا کجا را تماشا کند.غیر از آن دو،افراد دیگری نیز در طبقات مختلف در حال بازدید از موزه بودند.

کوکی به طرف تهیونگ برگشت و گفت:من حداقل پنج بار دیگه باید بیام اینجا تا بفهمم چی به چیه!   تهیونگ شانه ای بالا انداخت و گفت:میتونی هر چقدر که خواستی بیای ولی یه چیزی هست که همین دفعه باید ببینی...  
کوکی با تعجب سرتکان داد و گفت:نامجون بهت فرمان داده که...   
تهیونگ با کلافکی گفت:نه!خودم لازم دونستم که بیای اینجا و تنها راهی که ممکن بود تو رو به بعد خودت برگردونه رو ببینی.احساس کردم که به دونستن حقیقت نیاز داری...    
کوکی دهانش را بست و سعی کرد ساکت باشد و دیگر اسم نامجون و فرمان دادن را نبرد.اما نتوانست مدت زیادی ساکت بماند.لبخند ریزی زد و گفت:آها!   
سپس با ذوق گفت:پس یعنی راهی هست که من بتونم به خونه برگردم؟   
تهیونگ سرش را به علامت منفی تکان داد و همانطور که به سمت محفظه شیشه ای در وسط زمین دایره ای موزه میرفت گفت:نه...یک مشکلی وجود داره...   
کوکی باتعجب خودش را به محفظه رساند رد نگاه تهیونگ را دنبال کرد و به شئ داخل محفظه زل زد.
تمام اجزای خنجر عجیبی که مقابلش قرار داشت را از نظر گذراند.حدس زد که از جنس ماده ای شبیه به عاج ساخته شده باشد اما در مورد آن مطمئن نبود.کنده کاری های ظریف و نامفهومی روی تیغه و دسته ی خنجر حکاکی شده بود که نوعی پیام یا ورد به نظر میرسید که به زبان باستانی،در گذشته های خیلی دور روی آن ایجاد شده باشد.علاوه بر حکاکی ها و بند های چرمی اطراف دسته اش،حفره ای دایره ای شکل در مرکز آن خودنمایی میکرد.
تهیونگ گفت:این میتونست تو رو به بعد خودت برگردونه.
_میتونست؟ یعنی الان دیگه نمیتونه؟
_این مال خیلی وقت پیشه.پس من چیز زیادی دربارش نمیدونم.ولی میدونم که صدها سال پیش،چند باری این اتفاق افتاده بود.منظورم انتقال و ایناست.تا اینکه یک دانشمند،که البته علمش فقط منحصر به علوم تجربی نبود،به اسم استاد جانگ میونگ این خنجر رو ساخت و اسمشو گذاشت خنجر انتقال .
"جانگ میونگ" اسمی که از جین هم شنیده بود.
پرسید:این خنجره...چجوری کار میکنه حالا؟
تهیونگ با نگاهی ترسناک گفت:باید این خنجر رو توی قلب کسی که میخواد منتقل بشه فرو کنی...
کوکی یخ کرد.یعنی برای اینکه برگردد،باید باز هم می مرد؟
تهیونگ ادامه داد:ولی...گفتم که...یک مشکلی هست.این خنجر دیگه کار نمیکنه.چند سال بعد از ساخته شدنش،یک قطعه ی اون به همراه خود استاد جانگ میون ناپدید شد و خنجر از کار افتاد.
کوکی نفس راحتی کشید.میخواست برگردد اما نه توسط خنجری که تا ته در قلبش فرو رفته است.
پوفی کرد و گفت:پس...اگه خنجر سالم بود میتونستم برگردم خونه.
تهیونگ سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:نه تا وقتی که نامجون اجازه نداده.باید اول بررسی کنه که میتونی کاری که میخواد رو براش انجام بدی یا نه.بعدش به برگردوندنت فکر میکرد.
و کوکی بازهم با سوالی تکراری روبرو شد.با عجله پرسید:مگه من قراره چیکار کنم؟
تهیونگ با بیخیالی گفت:اگه نامجون هنوز چیزی بهت نگفته،پس یعنی فعلا لازم نیست چیزی بدونی.شاید هنوز آماده میستی.
کوکی اخم کرد و حرفی نزد.تهیونگ به او نگاه کرد و با پوزخند گفت:در ضمن...یونگی از این قضیه چیزی نمیدونه.پس نمیتونه بهت جواب بده...

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now