"part 69"

1.5K 491 801
                                        

پریویسلی آن تولفث دیمنشن:
محاله یادتون رفته باشه! عاما...
خب به طور کاملا خلاصه بگیم...نامجون تهکوک رو از هم جدا کرد. (من نه هااا! نامجونِ بلا😂)
و تهیونگم در نهایت مظلومیت گفت بذار باهاش خداحافظی کنم...
باید بدونین...درسته که همه ی اعضا از کوکی خطاب شدن جانگ کوک توسط تهیونگ خبر دارن اما... فرماندهان و مشاور ها اینو نمیدونن.
(راستی...شماره ی پارتو😎🔥😂)

لتس گو👍

______________________

_ بذار...بذار باهاش خداحافظی کنم!

و صدایی که کوکی بعد از آن شنید...هولناک ترین در تمام این بیست سال زندگی اش بود.
قلبش شکست. به بدترین شکل ممکن شکست و صدای آن گوشهایش را پر کرد.
اما بازهم نگران شد.
نگران قلب آسیب پذیر تهیونگ.
تهیونگی که با به زبان آوردن همان یک جمله به کوکی فهمانده بود که چیزی تا شکسته شدنش باقی نمانده.

دست راستش را جلوی دهانش گرفت تا لرزش لب ها و چانه اش به چشم نیاید. و با دست دیگرش خودش را بغل گرفت.
یعنی واقعا حقش این بود؟
حق تهیونگ این بود؟
اینکه تهیونگ از ماموریت برگردد، با بدن خون آلود کارآموزش روبرو شود...و بعد از اینکه کوکی درمان شد، مجازات شود؟ با دوری اش از کسی که فقط دوبار او را بوسیده بود مجازات شود؟
بعد از چهار روز بی خوابی و دلتنگی برگردد و مجازات شود...بدون اینکه حتی فرصت کند یکبار دیگر کوکی را ببوسد؟

اما...کوکی چرا باید مجازات میشد؟
درست بعد از مهمترین و حساس ترین اعتراف زندگی اش...باید کسی که چهار روز تمام را در حسرت خوابیدن در کنارش گذرانده بود، از او گرفته میشد؟
حالا کوکی حتی به خاطر سوءقصد شدن به جانش هم از خودش عصبانی بود.

پس حرفی نزد و برای اینکه از پا نیفتد شانه اش را به جین تکیه داد و جین هم بلافاصله دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و اجازه داد که کوکی به او تکیه کند.
و کوکی باز هم برای تهیونگ که کسی را برای تکیه کردن نداشت غصه خورد.
نامجون کمی فکر کرد. سرجایش دست به سینه ایستاد و گفت: باشه. سریعتر خداحافظی کن. جانگ کوک باید هرچه زودتر به اقامتگاه خودش برده بشه.

و تهیونگ شکست خورد.
منظورش این نبود. یک خداحافظی رسمی، در برابر نگاه های سنگین اطرافیان را نمیخواست. خداحافظی ای که حتی نتواند کارآمورش را کوکی خطاب کند به چه دردی میخورد؟
اما جای اعتراض نبود. پس دستهایش را مشت کرد و آرام به سمت کوکی قدم برداشت. نگاهش را روی دست های جین و شانه ی کوکی که به قفسه سینه ی او تکیه داده شده بود حرکت داد.

یعنی دیگر زمانی که خودش تکیه گاه آن پسر احساساتی میشد به اتمام رسیده بود؟
حالا کسی که کوکی را دلداری میداد و او را از افتادن حفظ میکرد...فرد دیگری بود؟
اخم کرد و به زندگی ای که در آن از تکیه گاه کوکی بودن خبری نبود لعنت فرستاد.

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora