"part 37"

2.4K 722 409
                                    

کوکی در حالی که یال های سفید اسبش را مرتب میکرد خطاب به تهیونگ گفت:تو جایی رو برای رفتن در نظر داری؟
تهیونگ با لبخند مشکوکی گفت:شاید...
سپس افسار اسبش را در دست سالمش نگه داشت و به راه افتاد.
کوکی هم به دنبالش به راه افتاد و نیم ساعت بعد در حالی که زیر لب فحش میداد،هن و هن کنان خودش را از تپه ی ناهموار و مزخرفی بالا میکشید و عرق میریخت.
به حال اسب هایی که همانطور بیخیال در پایین تپه علفشان را میخوردند غبطه خورد.نمیفهمید تهیونگ چرا باید چنین جایی را برای استراحت انتخاب کند.بالاخره با هر جان کندنی که بود خودش را بالا تپه رساند و دوزانو روی زمین نشست.
تهیونگ بازویش را گرفت و وادارش کرد بایستد.
کوکی غر زد:بذار یکم استراحت کنم.دیوونه شدی؟چرا اومدیم اینجا؟
در حالی که دستش را به کمرش گرفته بود و نفس نفس میزد با اخم به او زل زد.
تهیونگ آرام گفت:بالا اومدن ازش سخته...ولی در عوض حسابی جای قشنگیه.
کوکی با همان اخم به درخت روبرویش نگاه کرد و گفت:یک تپه که یک درخت روشه؟کجاش قشنگه؟
تهیونگ سر تکان داد و گفت:اینطرف نه...اونطرف رو میگم...
و با سر به پشت سر کوکی اشاره کرد.
کوکی به سرعت چرخید و به منظره ی پشت سرش خیره شد.
نفسش بند آمد.
کمی جلوتر رفت و همزمان از نسیمی که بدن مرطوبش را خنک میکرد و منظره ی فوق العاده اش لذت برد.
حس میکرد بالای یک کهکشان ایستاده.
شهر بزرگ و پیشرفته ای که حالش را به هم زده بود،حالا زیر پایش قرار داشت و با چراغ های رنگارنگ،نورانی و متعددش،حس خوب و کمیابی را به کوکی القا میکرد.
رو به شهری که در تاریکی میدرخشید لبخند زد و نگاهش را به ماه همیشه کامل آسمان دوخت.
"دوست داشتنی"تنها توصیفی بود که میتوانست برای منظره ی مقابلش به کار برود.
تهیونگ دستهایش را پشتش قلاب کرد و کنار کوکی ایستاد.
اما کوکی متوجه نشد.چون کاملا در دنیای دیگری سیر میکرد.
تهیونگ به منظره ی مقابلش نگاه نکرد.
چشم های کوکی تمام ماه و ستاره ها و تمام آن کهکشان کوچک را در خودشان جای داده بودند،پس لزومی نداشت که به جای دیگری خیره شود.
مغز کوکی بالاخره به کار افتاد و متوجه حضور تهیونگ شد.
با لبخند به طرفش برگشت و گفت:اینجا خیلی خوشگله...
و لبخند روی لبش ماسید.
حرفش را ادامه نداد اما در دلش به نور ماه و نسیمی که آرام موهای تهیونگ را جابجا میکرد فحش داد.
کوکی آدم بی ظرفیتی بود.حالا این را میدانست...اما مشکل این بود که تمام عناصر طبیعی و ساختگی اطرافش دست به دست هم میدادند تا این بی ظرفیتی را به رویش بیاورند.
تهیونگ هم در جواب لبخند زد.به روبرو نگاه کرد و گفت:میدونم...
و کوکی در عرض چند ثانیه زوایای صورتش در بیداری را هم اندازه گرفت...و به همان نتیجه ی قبلی رسید.
تهیونگ آرام لب هایش را مرطوب کرد و گفت:معذرت میخوام کوکی...
و کوکی هوس کرد مشتش را توی صورت بی نقص او بکوبد تا دوباره هوس نکند وسط محاسبه هایش حرف بزند و تمرکزش را به هم بریزد.
جوابی نداد و فقط به او خیره ماند.
تهیونگ با دودلی دستش را بین موهایش فرو برد و ادامه داد:تصمیم امروزم خودخواهانه بود.باید به اینکه تو ممکنه چه احساسی داشته باشی هم اهمیت میدادم.پس...متاسفم.
کوکی سرش را به علامت تایید تکان داد و وانمود کرد که حواسش کاملا سرجایش است و اصلا به حرکت انگشت های تهیونگ بین موهای براقش زل نزده است.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:و...برای اینکه صادقانه بودن حرفمو ثابت کنم...یک هدیه برات تهیه کردم.
کوکی جا خورد و پرسید:هدیه؟
تهیونگ با سر تایید کرد و بلافاصله چیزی را کف دست کوکی گذاشت.
کوکی به دستش نگاه کرد و با دیدن هلوی رسیده و درشتی که کف دستش جای گرفته بود خنده ی کوتاهی کرد و گفت:واقعا؟یک هلو؟
تهیونگ حق به جانب شانه بالا انداخت.
کوکی اخم بامزه ای کرد و گفت:تو که فکر نکردی من قراره با یک دونه هلو ببخشمت؟
تهیونگ گفت:یعنی...به دلایل بیشتری نیاز داری؟
کوکی پوزخند زد و گفت:البته!
تهیونگ قدمی به عقب برداشت و گفت:باشه پس...چشماتو ببند...
کوکی کمی طفره رفت اما در نهایت چشم هایش را بست و منتظر ماند.

twelfth dimensionWo Geschichten leben. Entdecke jetzt