"part 98"

1.1K 373 925
                                        

آنچه گذشت:

پارت قبل کوک از رستوران و قرار زیباش با بن شیل محبوبمون برگشته بود و راه افتاد تو خیابونا... و رفت توی کافه ای که داشت بسته میشد...
اما یونا که دختر صاحب کافه بود گذاشت که کوکی اونجا بمونه و تازه شکلات داغم ریخت تو حلقش.
بعد فهمیدیم که یونا یکم قبلاً رو کوک کراش داشته ولی کوک چون کلا چپول بوده یونای جذابمون آنکراش کرده رفته دنبال زندگیش.
و بعد یونا مث پلنگ پرید رو میز و لباس کوکیو از هم گسست تا کبودیاشو ببینه... و بعد کوک بالاخره درباره ی تهیونگ با یه نفر حرف زد و از این بحثا خلاصه.

این پارت با ادامه ی اتفاقات همون شب شروع میشه.
لتس گوووو...

_______________________

یونا با همان کوکی گذشته او را قضاوت کرده بود و اگر اتفاقات امشب را می‌شنید قطعاً شاخ در می‌آورد.
حتی احتمالش بود با دیدن خون بن شیل روی خنجری که حالا باز هم به مچ پای او آویزان بود، او را از کافه بیرون بیندازد. پس حرفی نزد و اجازه داد یونا با خاطرات گذشته و ملاقات کنونی‌ اش با او، شخصیت کوکی را در ذهنش بازسازی کند.

پس از چند ثانیه سکوت، لیوان را کمی به جلو هل داد و خواست برای خداحافظی زمینه چینی کند که یونا بی‌ مقدمه گفت: خب... یکم از این پسره بهم بگو. همین وحشیه...
و کوکی به صندلی دوخته شد. بحث بدون بازگشتی پیش کشیده‌ شده بود... آن هم برای پسری که ذرات باروت خاطراتش در حال نشت به بیرون از انبار بودند و آماده به انفجار.

مجدداً به لیوانش چنگ انداخت. انگار که دستاویزی می‌خواست برای نجات از غرق شدن در درون افکار و خاطراتی که از شدت تیرگی به سیاهی می‌گراییدند.
نفس عمیقی کشید، لبش را زبان زد و خیره به دست هایش آرام گفت: تهیونگ وحشی نیست.
یونا بی‌خیال گفت: ولی اون غلظت و تعداد از مارک روی بدنت چیز دیگه‌ ای میگه ها!

کوکی نیشخندی زد و با لحنی که کم‌ و بیش مفتخر بود گفت: خودم مجبورش کردم! وقتی بهش گفتم چی ازش می‌خوام کم مونده بود گریه‌ اش بگیره. چون فکر می‌کرد درد داره!
یونا بی‌خیال بسته‌ ی رو به اتمام چیپسش شد. آن را مچاله کرد و کنار انداخت. سپس به جلو خم شد و با اشتیاق گفت: چه کیوت... و جنتلمن!
کوکی بالاخره آرام خندید و زمزمه کرد: آره. اما همزمان ترسناک... مهربون، بی‌خیال، با مسئولیت، سرد، عاشق، دیوانه، منطقی، احساساتی، جامعه گریز... و گاهی حتی اجتماعی!

یونا هم آرام خندید، دستش را زیر سرش ستون کرد و گفت: بطور خلاصه همون دیوونه‌ ای که گفتی.
کوکی شانه بالا انداخت و مخالفتی نکرد. چون... او هم یک دیوانه بود.
دیوانه‌ تر از تهیونگ شاید. برای همین عشق بینشان می‌توانست تا این حد دیوانه وار باشد.
یونا با چشم‌ هایی براق و لحنی مشتاق گفت: قیافه چی؟ خوشگلم هست؟
و کوکی درست مثل کودکی که درحال خودنمایی با دارایی‌ های ارزشمندش باشد ابرو بالا برد و گفت: تا دلت بخواد. اونقدری که... واقعی به نظر نمی‌رسید.

twelfth dimensionحيث تعيش القصص. اكتشف الآن