انگشت هایش را از روی کلیدهای پیانو برداشت تا به خودش استراحت بدهد. کش و قوس کوچکی به خودش داد و نگاهش را در سرتاسر اتاق هیوتسو چرخاند.
چند ساعت تمرین پیانو با استراحت های چند ثانیه ای کوتاه مدت حسابی خسته اش کرده بود. اما به لطف فضولی ذاتی اش در همان چند ثانیه استراحت، توانسته بود بفهمد آن بطری های شیشه ای که در زیر تخت هیوتسو ردیف شده بودند و حاوی مایعات رنگی جالبی بودند، در واقع همان عطرهای دست ساز هیوتسو بودند و بعضاً بسیار رایحه ی خوبی داشتند، اما چیزی مانع شد که بخواهد از آن عطرها استفاده کند.
پس فقط سرجایش برگشته و به تمرینش ادامه داده بود.
به ساعت نگاه کرد. ساعت یک نیمه شب بود و اتاق تاریک، فقط با یک چراغ فانتزی کوچک زرد رنگ روشن شده بود وکوکی تصمیم نداشت فضا را روشن تر کند.رابط را برداشت، مکانش را روی پیانو تنظیم کرد و بعد از اینکه تا حد امکان لباس و موهایش را مرتب کرد، با تهیونگ تماس گرفت.
به خاطر بی خوابی های پشت سر همش، حس میکرد حتی لبخند زدن هم به شدت از او انرژی میگیرد.
با این وجود سعی کرد حداقل کمی گوشه های لبش را بالاتر بکشد تا شبیه لبخند به نظر برسد.
هنوز در حال درگیری با لبخند و ته مانده ی انرژی اش بود که ناگهان تهیونگ به تماسش پاسخ داد.به محض اینکه چشمش به قیافه ی او افتاد، با انرژی ای که نمیدانست از کدام قسمت بدن خسته اش نشات گرفته، لبخند بزرگی به او تحویل داد.
با نیش باز گفت:سلام تهیونگ! چقدر داغون به نظر میرسی!تهیونگ که روی تختش دراز کشیده و رابط را روبرویش نگه داشته بود، با دست چشمهای پف کرده و خسته اش را ماساژ داد و زیر لب غر زد: الان خوشحالی؟
کوکی شانه بالا انداخت و گفت: همممم...نمیدونم شاید!
تهیونگ همزمان با خمیازه اش گفت: تو یک جنایتکاری...و کمی طول کشید تا کوکی معنی کلمه اش را درک کند.
زیر لب گفت: چرا انقدر فحشای سطح بالا میدی؟
تهیونگ لبخند خسته ای زد و گفت:چون تو یک جنایتکار سطح بالایی.
کوکی دستهایش را بالا آورد و با صدای بلند گفت: خب خب...قبل از اینکه قضیه ی جنایت من به یک موضوع برای لاس زدن تبدیل بشه این مکالمه رو همینجا قطع میکنم. من یک هدیه برات آماده کردم کیم تهیونگ.تهیونگ به شانه چرخید تا راحت تر رابط را نگه دارد. سپس گفت: واقعا؟ میخوای پیانو بزنی؟
کوکی با تعجب گفت:تو از کجا فهمیدی؟
_شاید چون دارم میبینم پشت پیانو نشستی؟ کوکی ابتدا نگاهی به خودش انداخت، سپس پوفی کرد و گفت: حالا هرچی! باید وانمود میکردی که هیچی نمیدونی...
تهیونگ لبخند زد و گفت: الانم هیچی نمیدونم... منتظرم بشنومش.
اخم بچه گانه ی کوکی از بین رفت.
با ذوق جایش را راحتتر کرد و گفت: پس...چشماتو ببند. اینجوری بهم زل میزنی معذب میشم.تهیونگ اخم غلیظی کرد و گفت: لازم نکرده معذب بشی...دلم میخواد نگات کنم.
جمله اش محبت آمیز نبود، در واقع بیشتر حالت دستوری داشت تا عاشقانه اما، کوکی بی ظرفیت تر از این حرف ها بود.
اما بی ظرفیتی اش کمی با لجبازی اش در تناقض بود، پس او هم متقابلا اخم کرد و بی توجه به قلبش که بالا و پایین میپرید گفت: به جهنم! من به خاطر خودت گفتم. آخه هرچی بیشتر نگاهم کنی بیشتر دلت برام تنگ میشه...
YOU ARE READING
twelfth dimension
Science Fictionبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...