پریویسلی آن تولفث دیمنشن:
کوکی رفت مطب تسانگ و یه سری مکالمات تف دادن که منِ نویسنده یادم نیست چه برسه به شماها.
البته مهم هم نبودن خیلی. همون تم چصناله و اینا رو داشتن بیشتر...
اماااا... آخرش حرف تسانگ یهو تیر آخر رو به پیکر نیمه خواب شماها شلیک کرد و کلا خواب رو از سرتون پروند که ای داد! این تسانگی که از اول بهش فحش میدادیم عجب آقای جنتلمن و بابا شکری ای هستن و قراره کوکیو به راه بعد دوازدهم هدایت کنن. باه باه.بیاین این پارت طولانی رو بخونین بفهمین قضیه ی تسانگ چیه... ✨🌈
________________________
از فردی احمق که موجب عصبانیتش بود... تبدیل شد به مهره ی اصلی امید بستن هایش.
فقط با شنیدن دو کلمه ی «سنگ انتقال» از زبان او.و کوکی به یاد نداشت هیچوقت تا این اندازه شوکه... و امیدوار شده باشد.
این هم یک انفجار بود اما انفجاری از ذرات نور در غار تاریک و مبهم احساساتش.
پس در سکوت، با نگاهی تماما سوالی و شوکه ، به تسانگی زل زد که با آرامشی زورکی دو لیوان قهوه ی شیرین جدید برای هردویشان ریخت و سرجایش برگشت.
مقابل کوکی نشست و لیوانی را به سمت او که فرقی با مجسمه نداشت هل داد و خودش به فکر فرو رفت.کوکی، طوری که انگار به دست آویزی احتیاج داشت به لیوان چنگ انداخت و مبهوت لب زد: تو... میدونی!
تسانگ به عقب تکیه کرد و با دسته ی لیوانش ور رفت، شانه ای بالا انداخت و زمزمه کرد: حتی بیشتر از تو.
کوکی طوری که انگار تازه به اکسیژن دست پیدا کرده باشد به نفس نفس افتاد و همچنان ساکت ماند.
حرف هایش را زده بود حالا انگار مشاورش حرفی برای زدن داشت.تسانگ که انگار در حال صحبت درباره ی خاطره ی دور و تلخی باشد، لبهایش را زبان زد و گفت: پس... به عقب برگشتن نه؟ میدونستم آخرش به همین راه متوسل میشن. تا جایی که من یادمه... داشتن با تکنولوژی هاشون، نسلشون رو منقرض میکردن!
و کوکی شوکه و شوکه تر شد. لیوان در دستش میلرزید، پس آنرا همانجا روی میز رها کرد و با صدای ضعیف و خش داری گفت: تو اونجا بودی!
تسانگ خنده ی کوتاهی کرد و جواب مشابهی داد: حتی بیشتر از تو!
جرعه ای از قهوه اش نوشید و بدون توجه به بهت کوکی، با علاقه گفت: پس... کسی که داری از عشقش اینجا سر عالم و آدم داد و هوار راه میندازی... یک فرمانده اس! خب... متعجبم کردی! شانس خوبی داری. فرماندهان اصولاََ جذاب ترین و در عین حال سرد و خشن ترین افراد حکومت ان.و با یادآوری داد زدن هایش ، کوکی کمی در خودش فرو رفت و معذب گفت: تـ... تسانگ... این... خب... تو نگفته بودی که...
تسانگ شانه ای بالا انداخت و گفت: فراموشش کن. بگو ببینم سن دانته هنوزم دوتا فرمانده داره؟
کوکی که حس گرمای شیرینی از به کار بردن این کلمات آشنا تمام وجودش را فرا گرفته بود، لبخند کوچکی زد، معذب سری به علامت مخالفت تکان داد و گفت: چهار تا. برای چهار دروازه ی پایتخت.
تسانگ هومی کشید و گفت: عاقلانه اس. دوتا فرمانده برای کنترل اوضاع کافی نیست . فرمانروای وقت کی بود؟
ESTÁS LEYENDO
twelfth dimension
Ciencia Ficciónبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...