"part 40"

2.4K 686 687
                                    

سلام💜
یه نفس عمیق بکشین...
همین الانم ووت بدین،آخرش ذوق میکنین فراموش میکنین😶😁
کامنتارو هم بترکونین هاااا!
از الان میگم...تیکه های مورد علاقه ی خودمو با فونت درشت تر نوشتم😂💞
خب...
بریم برای خوندن🔥
_______________________

ساعت چهار صبح به پایتخت رسیدند.
مضخرف ترین ساعت ممکن که نه برای خوابیدن مناسب بود نه برای بیدار ماندن.
کوکی تهیونگ را مجبور کرد دوش بگیرد،بعد استراحت کند.چون خودش گفته بود دوش گرفتن به آرامش کمک میکند!
وقتی که از دوش گرفتن و تمیز شدن تهیونگ مطمئن شد بالاخره دست از سرش برداشت و خودش هم دوش گرفت.
وقتی که از راه پله ها پایین آمد توجهش به تهیونگ جلب شد.
تهیونگ روی کاناپه نشسته بود و سرش را بین دست هایش نگه داشته بود.
خودش را به او رساند و با نگرانی پرسید:حالت خوبه؟؟؟
تهیونگ در همان حالت خمیده کمی سرش را تکان داد و با صدایی خفه گفت:خسته ام...
کوکی بازدمش را با صدا بیرون فرستاد و گفت:میفهمم...
کمی با ناخن هایش ور رفت.سپس با دودلی گفت:ببین...اممم...نمیخوام توی مسائل شخصیت فضولی کنم.خب؟ولی چرا سعی نمیکنی بخوابی؟الان که کاری نداری.خسته ای و خونه هم ساکته.یکم دراز بکش و تلاش کن بخوابی.
و همزمان با سرش به راه پله هایی که به اتاق خواب ختم میشدند اشاره کرد.
تهیونگ سر تکان داد و گفت:نه...روی تخت خواب راحت نیستم.
کوکی گفت:واقعا؟خب...میتونی روی کاناپه بخوابی...
تهیونگ به تکیه گاه کاناپه تکیه زد و گفت:من نمیتونم بخوابم...جدی میگم.
کوکی کنارش نشست و گفت:تهیونگ...تو آدمی!بدنت برنامه ریزی شده وقتی خسته اس بخوابه.به خودت چیز دیگه ای رو تلقین نکن.اینا همش به خاطر افکاریه که...
و تهیونگ حتی به یک کلمه از حرف های او هم گوش نکرد.چون کوکی باز هم بوی رز و نارگیل و هلو میداد.(از همون شامپوی هیوتسو زده دوباره)
رایحه ی آرامش بخشی که متعلق به تهیونگ بود،دوباره از تن کوکی در شامه اش میپیچید و این اورا آرام میکرد.
چشم هایش را بست و بی توجه به حرف های او گفت:کوکی...شاید...شاید یک راهی باشه که بتونم بخوابم...
کوکی با ذوق گفت:واقعا؟؟؟این خیلی خوبه!
تهیونگ با چشم های خسته و پف دارش به او زل زد و گفت:باید کمکم کنی...
کوکی لبخند زد و گفت:کمکت میکنم.جدی میگم!
تهیونگ دودل گفت:یکم...خودخواهیه.
لبخند کوکی محو شد.
با کمی شک گفت:اشـ...اشکالی نداره!چی هست حالا؟
تهیونگ کمی شانه ی کوکی را به عقب هل داد تا وادارش کند دراز بکشد و گفت:کنارم باش.
کوکی جا خورد و با گیجی گفت:چی؟؟؟
تهیونگ توضیح داد:همینجا بخواب کوک...کنار من.
تعجب کوکی مانع این شد که به کلمه ی "کوک" فکر کند.
سعی کرد لبخند بزند.کمی سرش را عقب کشید و گفت:شوخی میکنی دیگه...نه؟
تهیونگ سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:گفتم که خودخواهیه.گفتی کمک میکنی.
کوکی با بهت گفت:کمک میکنم...اما...خب...
به تهیونگ خیره شد و منتظر ماند هر لحظه از او بشنود که شوخی میکند...اما چنین اتفاقی نیفتاد و تهیونگ همچنان با جدیت در چشم هایش زل زد.
لب هایش را خیس کرد و با دودلی محض گفت:کجـ...کجا؟روی تخت؟؟؟
تهیونگ با کلافگی گفت:نه...اونجا راحت نیستم.
راحت نبود،چون نمیخواست در اتاقی بخوابد که هیوتسو در اتاق روبرویش به قتل رسیده بود.
کوکی با دست و پاهای یخ کرده و در حالی که تپش قلب گرفته بود به کاناپه که نشیمنی به اندازه ی یک تخت یک نفره داشت نگاه کرد و پرسید:من...من باید چیکار کنم؟
تهیونگ خیلی عادی گفت:هیچکار.فقط بخواب.
کوکی لبخند وحشتزده ای زد و آرام پاهایش را بالای کاناپه کشید.سپس خیلی آرام عقب رفت و مثل یک مومیایی روی کاناپه دراز کشید و تهیونگ به سختی جلوی خودش را گرفت تا به این ترس بیجای او نخندد.
وقتی که کوکی آرام گرفت،تهیونگ در طرف راست بدن کوکی،یعنی در طرف تکیه گاه کاناپه،به پهلو دراز کشید و سرش را به جای کاناپه،روی شکم کوکی گذاشت.
آنقدر عادی و بیخیال این کار را کرد که انگار کار هر روزش است.
انگار نه انگار که کوکی در حال جان دادن است!
اشتباه نمیکرد...جایش واقعا راحت بود و بوی آرامش بخشی که روی تن کوکی نشسته بود،حسابی خواب آلودش میکرد.
کوکی که تا الان دست هایش را به طور مسخره ای دو طرف بدنش نگه داشته بود کمی تکان خورد و دست راستش را از زیر تهیونگ بیرون کشید و به ناچار آنرا روی شانه ی او گذاشت.
با دست چپش،عرق پیشانی اش را پاک کرد و زمزمه وار گفت:راحتی؟
تهیونگ با حالتی بچگانه سرش را به علامت تایید روی شکم کوکی تکان داد و ماهیچه های شکم کوکی منقبض شدند.
لبش را گاز گرفت و بی صدا لب زد:رسما به بالش تبدیل شدم...این دیگه خیلی خودخواهیه!
ولی دلش برای این خودخواهی ضعف میرفت.
هیچوقت عادت نداشت به پشت بخوابد...اما حالا انگار در راحت ترین حالت ممکن به سر میبرد.
تهیونگ پرسید:میتونی بخوابی؟
کوکی پاسخ داد:اممم..آره خب!شاید!
شایدی در کار نبود...کوکی همین حالا هم تقریبا در خواب حرف میزد.
سکوت برقرار شد،پس کوکی چشم هایش را بست...اما پس از چند ثانیه با صدای خنده های آرام تهیونگ چشم هایش را باز کرد و با تعجب به او خیره شد.البته که غیر از موهای او چیزی ندید.
تهیونگ با انگشت اشاره اش به شکم کوکی اشاره کرد و گفت:چقدر سروصدا اینجاست!
کوکی سرخ شد و با حرص گفت:اونا توی بدن منن تهیونگ.کنترلی روشون ندارم!
تهیونگ کمی سرش را بالاتر کشید.حالا تقریبا سرش زیر قفسه ی سینه ی کوکی بود.
صورتش را به طرف کوکی چرخاند و همانطور که چانه اش را روی شکم او گذاشته بود از پایین به او خیره شد.لبخند کجی زد و گفت:بیشتر سروصداها مربوط به اینه...
وانگشت اشاره اش را روی قلب کوکی گذاشت.
و قلب کوکی از حرکت ایستاد.

twelfth dimensionHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin