"part 87"

1.5K 400 784
                                    

آنچه در پارت گذشته خواندید:
(مامان خلاقیتوووووو... پشماااام😂🚬)

پیتزاهاشونو خوردن.
بعد پیتزای هرکدومشونم شبیه خودشون شده بود...
اینو کوکی که سرش دائما تو ماتحت همه هست فهمید و کلی سافت شد و نزدیک بود از شدت سافتی بره یونگیو بغل کنه تا بعدشم بجای بقیه ی اعضا، شامو توی اون دنیا با حوریای بهشتی صرف کنه.

بعدشم تهیونگ که سرور لاس زناس، با مغز کوک لاس زد یکم... و مغز، تهیونگ را عاشق شد. اما همچنان به روی خودش نمیاره تا کوک بفهمه رئیس کیه.
بعدشم تهیونگ رفت سر کاراش پیش سربازای کم توان ذهنیش‌... و کوک هم برگشت اقامتگاه.

خبببب...
حالا...
ادامه ی اتفاقات اون شب💅
ووت و کامنتم نشانه ی محبت شما برای این پارت سه هزار کلمه ای و فن آرت دار میباشد:))))

___________________________

تمام شب و ساعاتی از نیمه‌ شب را به تمرین و برگزاری جلسات مهمی‌ گذراند که ضروری بودند... و به همان اندازه دوست نداشتنی و خسته‌ کننده. و خسته شدن جزو بزرگترین استعداد های او بود.

دو یا سه ساعت از نیمه‌ شب گذشته بود و تهیونگ در اوج خستگی خودش را به اقامتگاه رساند و به خودش اجازه نداد که آرزوی بیدار بودن کارآموزش را داشته باشد. حتی اگر کارآموزش برایش حکم منبع آرامش و انرژی‌ اش را داشت.
پس به آرامی در اتاق را باز کرد و پا به داخل اتاق گذاشت. با احتیاط در را بست و زمانی که چشمش به کوکی افتاد خیالش بابت خواب بودن او راحت شد.

اما زمانی که حالت خوابیدنش به او فهماند که کوکی در پروسه ی انتظار کشیدن برای او، رو به در ورودی و روی تخت خوابش برده و حتی فرصت نکرده که بالشی زیر سرش بگذارد کمی عذاب وجدان گرفت و همزمان حس خوبی در قلبش جریان یافت.

پتوی سفید رنگ دو نفره‌ ای را روی تن مچاله از سرمای او کشید و به وسوسه‌ اش برای نوازش کردن او غلبه کرد تا او را بیدار نکند.
در عوض به چهره‌ ی خوابیده‌ ی او چشم دوخت، لب‌ هایش را مرطوب کرد و آرام گفت: بهت قول میدم کوک... بهت قول زندگی آروم و قشنگی رو میدم که توش نه از درد و جراحت خبری هست نه از انتظار و دوری. چون خودم بیشتر از هر کسی اینو می‌خوام. این زندگی رو... با تو میخوام.

بی‌ سروصدا از او فاصله گرفت، کتش را روی میز چوبی بزرگی در گوشه اتاق رها کرد و با کوفتگی روی صندلی راحتی پشت آن نشست.
نمایشگر لیزری را در مرکز میز قرار داد و آن را روشن کرد. درجه ی نور آن را کم کرد تا خواب کوکی را سبک نکرده باشد.
سرش را به طرفین خم کرد تا خستگی‌اش را بیرون بریزد، درحالی‌که میدانست خستگی‌ اش با چنین چیز پیش‌ پا افتاده ای برطرف نخواهد شد. اما چاره‌ای نبود... باید تا قبل‌ از طلوع اسنادی که آنها را بطور خلاصه در دفترچه ای یادداشت کرده بود برای نامجون و دیگر فرماندهان تکمیل می‌کرد و می‌فرستاد.
اسنادی که ضروری بودند... و به همان اندازه دوست نداشتنی و خسته‌ کننده... حاوی گزارش‌ هایی از روند تمرین‌ها و آموزش، به‌علاوه وضعیت خروج مردم غیرنظامی از پایتخت و از همه مهمتر تمام اطلاعاتی که از بازرسی‌ های پی در پی و تصاویر هوایی و شنود امواج تصادفی چانگ مون به دست می‌ آمد.

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now