"part 21"

2.3K 607 418
                                    

شب قبل تقریبا قضیه ی جابجایی را فراموش کرد و توانست استراحت کند.اما استرس عمیقی که تجربه کرده بود دوباره سرجایش برگشت و مجبورش کرد کابوس ببیند،بعد هم سردرد شود و از خواب بپرد.
وحالا علاوه بر سردرد،گردن درد هم داشت.
به لطف کاناپه،15دقیقه زمان برد تا کوکی توانست بدن گرفته اش را کش و قوس دهد و برای حرکت کردن آماده شود.
در حالی که از شدت درد فکش را به هم میفشرد،ساعتش را چک کرد و با دیدن5:10 به سردردش لعنت فرستاد.
کار همیشگی اش را کرد.گیجگاهش را ماساژ داد و به سختی چشم هایش را کنترل کرد تا در سرتاسر خانه به دنبال راهی برای آسیب زدن به خودش نگردد.
تلوتلو خوران به طرف در رفت تا خودش را از شر فضای سنگین خانه خلاص کند.
نسیم خنک صبح توانست نیمی از درد و خستگی اش را از بین ببرد.سرش را به چهارچوب تکیه داد و پس از دو یا سه نفس عمیق از خانه بیرون زد.
میر روبرویش کاملا صاف و مسطح بود پس کوکی با اعتماد به همین مسیر صاف،چشم هایش را به روی چراغ های خیابان و روشنایی گرگ و میش بست و شروع به قدم زدن در تاریکی کرد.تلاش کرد به هیچ چیزی فکر نکند...اما مجبور شد به خاطر همین تلاش کردن هم ذهنش را درگیر کند و در خالی کردن مغزش شکست بخورد.اگر کمی دیگر ادامه میداد،مغزش دوباره دست به دامن خاطره ها میشد و این ابدا موضوع مورد علاقه اش نبود.
به گیجگاهش ضربه زد و نالید:کاش موبایلم همراهم بود...
آرزو کرد ای کاش موبایلش را به همراه داشت.آنوقت میتوانست صدای تهیونگ را ضبط کند.
فقط یک عدد صوت چند ثانیه ای متشکل از یک کلمه:کوکی!
کلمه ای که با صدای تهیونگ شنیده شود.
میتوانست هر موقع فعالیت مغزش زیاد شد...
سرجایش ایستاد و از این فکر مضخرف خشکش زد.خودش بود یا مغزش...در هر صورت هردویشان شورش را درآورده بودند.
چشم هایش را باز کرد و با حرص نفسش را بیرون داد.رنگ آسمان روشن و روشن تر میشد.پس کوکی از راهی که به خاطر داشت،دوباره دوان دوان خودش را به همان تندیس عجیب رساند و خودش را از آن بالا کشید.
به بالا ترین نقطه ی آن که رسید،اولین پرتو های خورشید به او تابیده شد.با آرامش نشست و منظره ی روبرویش را تماشا کرد.حالا میفهمید چرا خواهرش آنقدر به دیدن این منظره علاقه داشت.
زمانی که خورشید طلوع میکرد،پرتو های طلایی رنگش،تمام مناظر اطراف را میبلعیدند و به هیچ چشمی اجازه نمیدادند که جز خورشید،چیز دیگری ببیند.میشد گفت که ذهن را متمرکز میکند...
متمرکز بودن...اتفاقی دوست داشتنی برای ذهن پراکنده و بیش فعال کوکی.
وقتی که خورشید کاملا طلوع کرد و چشم های کوکی به مرز کور شدن رسیدند،بالاخره تصمیم گرفت از روی تندیس پایین بیاید که ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد.
از آن ارتفاع،متوجه تحرک چیزی شد.اما نمیتوانست بفهمد دقیقا چه چیزی در آن ساعت در حال حرکت است.از طرفی...فضولی اش هم اجازه نمیداد که قضیه را رها کند و برگردد.به همین خاطر مکان آن را به خاطر سپرد و از روی تندیس پایین آمد.
پس از طی کردن چند کوچه،بالاخره آن جسم متحرک را پیدا کرد.
پسر جوانی...که البته این کلمه نمیتوانست برای او بکار رود(به خاطر بدون جنسیت بودن)؛فرد جوانی در حال سروکله زدن با پارچه های و پایه هایی فلزی بود که قرار بود تبدیل به سایبانی برای مغازه اش در بازار مرکز پایتخت شوند.اما تا الان که اصلا موفق به نظر نمیرسید.
کوکی خواست راهش را بکشد و برود اما ناگهان میله ی سنگینی از پایه های سایبان محکم روی پای فرد جوان فرود آمد و صدای آخش در خیابان پیچید.کوکی با عجله جلو دوید و بدون هیچ حرفی میله را گرفت و سعی کرد آنرا بلند کند.
فرد جوان ابتدا به خاطر حضور ناگهانی کوکی جا خورد اما بعد او هم بدون هیچ حرفی به کمک کوکی ستون را سرپا کرد.بعد هم با لگد محکمی،استقامت میله را براورد کرد.
کمرش را صاف کرد و با لبخند رو به کوکی گفت:ممنون...
کوکی متقابلا لبخند زد.دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:من جانگ کوکم.
فرد جوان دست او را فشرد و گفت:لی هیون.
کوکی به مغازه ی نصفه نیمه اشاره کرد و گفت:تازه کاری؟
لی هیون سر تکان داد و گفت:آره...هفته ی پیش آموزشم تموم شد.تقریبا دوسالی میشه که از ایالت مردمی اومدم پایتخت.دیگه باید یه کاری رو شروع میکردم...
کوکی گفت:یکم کمک میخوای؟
لی هیون با لبخند گنده ای گفت:واقعا؟ اوه...ممنون.نمیدونستم انقدر سخته و گرنه خودم یه فکری براش میکردم.
کوکی همانطور که به او برای سرهم کردن میز و پیشخوان کمک میکرد گفت:چی میفروشی؟
لی هیون هن و هن کنان گفت:هر چیز...خوشمزه ای...که فکرشو...بکنی!
کوکی با ذوق گفت:پیراشکی و گوشت سوخاری و اینطور چیزا؟
لی هیون هرهر خندید.مشت آرامی به شانه ی کوکی زد و تعادلش را به هم زد.بعد هم گفت:خوشم اومد...سلیقه ی خوبی داری!ولی منظور من شکلات و بستنی و نوشیدنی های گرم و اینطور چیزاست.
کوکی آهان کشیده ای گفت و آخرین قسمت پیشخوان را سرجایش گذاشت.به بدنش کش و قوسی داد و گفت:فکر کنم دیگه تموم شد.مگه نه؟
لی هیون دست هایش را تکاند و گفت:آره...فقط چیدن اجناس داخل مغازه مونده.
سپس وارد مغازه اش شد و شروع کرد به خارج کردن بسته های مقوایی و شیشه ای از جعبه.
کوکی بطری شیشه ای بزرگی را برداشت و به آبنبات های رنگی داخلش نگاه کرد و گفت:اینا چقدر بامزه ان!
لی هیون بسته هارا زمین گذاشت،به طرف کوکی آمد و گفت:خیلی هم خوشمزه ان.خودم درستشون میکنم.
بعد هم در بطری را باز کرد و یکی از آبنبات های نارنجی رنگ را برداشت،آنرا به طرف کوکی گرفت و گفت:این یکیو امتحان کن...
کوکی آبنبات را داخل دهانش انداخت.بعد از مزه مزه کردن آن،لبخند بزرگی زد و گفت:خیلی خوبه...کاملا مزه ی هلو میده.درسته؟
لی هیون خندید و سرش را به علامت تایید تکان داد.کوکی هم همزمان با مکیدن آبنبات،اجناس را روی پیشخوان چید و تا جایی که توانست محل چیدمان آنها را بررسی کرد.
طوری آنها را چید که لی هیون بتواند دسترسی سریعتری به پرطرفدار ترین خوراکی ها داشته باشد و در عین حال،راحت باشد و نیازی به جابجایی زیادی نباشد.
سپس محل دستگاه سرد کننده را طوری تعیین کرد که هم جای زیادی اشغال نکند،هم نزدیک به آفتاب نباشد و هم برای افرادی که از مقابل مغازه عبور میکنند قابل روئیت باشد.
پس به بستنی ها و خوردنی های سرد لی هیون آسیبی نمیرسید و به خوبی هم فروش میرفت.
در مرحله ی آخر هم،به او در نصب کردن تابلوی مغازه اش کمک کرد.
وقتی که کارش تمام شد عقب رفت و مغازه ی کوچک اما بامزه و رنگارنگ لی هیون را از نظر گذراند و گفت:خیلی خوب شد.شرط میبندم مشتری های زیادی خواهی داشت.
لی هیون تایید کرد وگفت:واقعا ممنونم...اگه نبودی نمیدونم قرار بود چقدر طول بکشه.
کوکی ساعت را چک کرد و گفت:امیدوارم موفق باشی لی هیون...متاسفم ولی من یکم دیرم شده.باید برم.خداحافظ...
سپس برگشت تا برود اما ناگهان لی هیون گفت:جانگ کوک...هی!یک لحظه صبر کن!
کوکی با تعجب به طرفش برگشت اما اثری از او ندید.سرجایش ایستاد تا چند ثانیه ی بعد لی هیون را دید که از مغازه اش بیرون آمد.با لبخند شیشه ی کوچکی که از همان آبنبات های رنگی پر شده بود را به طرف کوکی گرفت و گفن:این برای تشکر...یه جورایی،تو اولین مشتری منی.
کوکی سرتکان داد وگفت:به تشکر نیازی نیست لی هیون.تو نباید انقدر راحت اجناست رو به مردم ببخشی!ضرر میکنی...
لی هیون بطری را توی دست های او گذاشت و گفت:بی خیال!مردم که هرروز بهم کمک نمیکنن...
کوکی به بطی نگاه کرد و لبخند زد.اما بعد یاد چیزی افتاد.کمی فکر کرد سپس رو به لی هیون کرد و آرام گفت:شاید فکر کنی آدم پررویی ام...ولی...میشه هدیه امو عوض کنم؟ لطفا؟

twelfth dimensionWhere stories live. Discover now