"part 124"

815 107 560
                                    

آنچه گذشت:

اگه یادتون باشه جونگ‌کوک رک و پوستکنده به یونجون گفت برو بمیر و تهیونگم رو پس بده... و قلب یونجون مرد. به معنای واقعی از زندگی دل کند و البته که منتظر همین هم بود.
پارت گذشته هم جانگهو رو داشتیم که موهای ولیعهد رو با بینیو بست و یهو زارت اعتراف عشقی کرد به بنده‌ی خدا. و یوهان بیچاره هم واکنش دفاعی نشون داد. که البته جانگهوی فهیم گرین فلگم براش توضیح داد که آقا شما جوابی به من بدهکار نیستی.
و... یونجون و بومگیو رو هم داشتیم که بی‌هیچ حرفی شب همدیگه رو بغل کرده بودن... یجور بغل خداحافظی :))))

خب بیاید این پارت رو بخونید که با این پارت، دیگه نقاط اوج داستان به پایان میرسن و داستان رو به استیبل شدن پیش میره... ^^

__________________________

تقریباً تمام وسایلش را جمع‌وجور کرده بود.
چیزی شبیه به چمدان کوچک یا یک ساک دستی برایش کافی بود که چند دست لباس و نوشته‌های پراکنده و دیگر متعلقاتش را در آن جمع کند و برای همیشه برود.

تمام دارایی‌هایش را روی زمین و کنار تخت روی‌ هم چید و خسته و شکست‌خورده، در کنار آن‌ها، روی زمین ولو شد و به کناره‌ی تخت تکیه زد. طوری که انگار شانه به شانه یک دوست یا یک شخص همدرد بر روی زمین نشسته باشد.
دارایی‌های ناچیزش از خاطرات انباشته بودند. مخصوصاً آن دو جعبه مخملی که حلقه‌هایی دوست‌داشتنی در آن‌ها جای داشتند. پس... همدرد یا همراه نامیدن آن‌ها چندان هم دور از ذهن نبود.

دست دراز کرد و با بی‌حالی سر انگشتانش را روی بدنه نرم و مخملی جعبه هایی کشید که بالاتر از همه وسایلش، روی آن تپه‌ی مرتب و کوچک گذاشته شده بودند.
در فکر فرورفته بود که بفهمد از کجا می‌شود یک چمدان پیدا کرد. درگیری ذهنی‌اش را تا همین اندازه نگه داشت. نمی‌خواست به مقصدش فکر کند. یا اینکه هیچ پول یا پشتوانه‌ای برای شروع یک زندگی جدید در جایی دوردست هم برایش باقی نمانده.
فقط می‌خواست به راه بیفتد و برود. کجا و چطور مهم نبود.
ماندن کافی بود. به حد کافی با این رکود و اصرار برای ماندن، خودش را مضحکه‌ی اطرافیان کرده بود.
می‌خواست از همه دور شود. دور از جیمین، هوسوک، نگاه دلسوز یونگی که تن و اراده‌اش را می‌لرزاند... و دور از بومگیو و یونجون.

می‌رفت تا جایی دیگر غصه بخورد و با دردهایش سروکله بزند.
در این کافه، در این جمع و در این شهر، دردهایش آنقدر طولانی شده بودند که اطرافیانش به این تقلاهای او عادت کردند و کم‌کم فراموش کردند که این عذاب برای کوکی سازش‌ناپذیر است.
می‌خواست تنها باشد و تنهایی با خود دست‌وپنجه نرم کند و هیچ‌وقت تسلیم نشود و کسی برای سرزنش این تسلیم‌ناپذیری احمقانه وجود نداشته باشد.

کم‌کم در حال تصمیم‌گیری برای خرید یک چمدان بود که سروصدای مبهم اما آشنایی از طبقه‌ی پایین بلند شد. بعد از ورود عجولانه‌ی شخصی به کافه، مکالمه‌ای جدی بین جیمین و شخصی بالا گرفت که کوکی او را از روی صدایش شناخت. یونگی بود که مضطرب چیزی را برای جیمین توضیح می‌داد.
کوکی دست از لمس جعبه‌ها کشید و با گیجی بلند شد و ایستاد. حس‌ کرد باید این مکالمه را بهتر بشنود اما درست زمانی که چند قدمی به سمت در برداشت و به میانه‌ی اتاق رسیده بود، قدم‌های سریع جیمین به سمت راه‌پله‌ها کشیده شد و پس از لحظاتی جیمین به پشت در اتاق رسید.
قبل‌از اینکه کوکی فرصت حرکت به سمت در اتاق و باز کردنش را داشته باشد، این خود جیمین بود که به سرعت در را باز کرد و کوکی بلافاصله با نگاه خیره، پر از نگرانی و سوال او مواجه شد.

twelfth dimensionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora