قبول کردنش سخت بود.
تا جایی که توانست سعی کرد خودش را قانع کند که دیشب،خودش رابط را خاموش کرده است.قبل از اینکه خواش ببرد.
تا جایی که به یاد می آورد،به باران خیره شده بود...و همینطور خیره شده بود تا اینکه از خواب پرید و با رابط خاموشی که روی زمین افتاده بود روبرو شد.
اصلا نمیفهمید چطور ممکن است کنار پنجره،با ملافه نازکی که دور خودش پیچیده،در حالی که گرسنه هم هست بتواند خوابش ببرد.
یعنی تهیونگ فکر کرده بود او یک آدم تنبل است که عقلش نمیرسد قبل از به خواب رفتن تماس را قطع کند؟
آهی از سر دلخوری کشید و پیشانی اش را ماساژ داد.باید قبل از شروع تمرین هایش،از شر سردرد و گرفتگی بدنش به خاطر خوابیدن روی سطح سفت لبه ی پنجره خلاص میشد.پس حمام آب داغی طولانی برای خودش تجویز کرد.
بعد هم تا ساعت هشت در خانه ول گشت تا بجای فعالیت بدنی،برای سردردش نوشیدنی های جیمین را امتحان کند.جیمین آنقدر از دیدن کوکی تعجب کرد که نزدیک بود از روی صندلی به زمین بیفتد.
تا الان کوکی آنقدر او را شناخته بود که بفهمد او با جاذبه ی زمین مشکل دارد.
با لبخند ملیحی پشت پیشخوان نشست و بدون توجه به قیافه ی بامزه و متعجب جیمین گفت:سلام...اومدم صبحانه بخورم.
جیمین به جای جواب دادن،پرسید:تو اینجا چیکار میکنی؟مگه الان نباید تحت مراقبت باشی؟
کوکی با بیخیالی گفت:چرا تحت مراقبت باشم؟من حالم خوبه.فقط گرسنه ام...و یکم سردرد دارم.
جیمین پوزخندی از سر ناباوری زد و همانطور که نوشیدنی صورتی رنگی را در لیوان کوچکی میریخت گفت:تو دیوونه ای!...بیا! این برای سردردت خوبه.
بعد هم پرسید:الان خوبی؟دیشب تونستی بخوابی؟
توانسته بود...به لطف تهیونگ توانسته بود.
نوشیدنی اش را سر کشید و گفت:آره.خوب خوابیدم.یونگی چرا نمیاد؟
و جیمین متوجه شد کوکی نمیخواهد درموردش حرف بزند.پس شروع به آماده کردن صبحانه برای او کرد و گفت:میاد...تا چند دقیقه ی دیگه پیداش میشه.
کوکی فرصت را غنیمت شمرد و گفت:راستی...امشب،نزدیک نیمه شب که دیگه مشتری نداشتی،میتونی یکاری برام انجام بدی؟
جیمین سر تکان داد و گفت:البته...چی هست حالا؟
_میخوام یکی از دوستام رو بیارم اینجا.آخه میخوایم کیک بپزیم و فکر کردم تو وسیله اشو داشته باشی.
_آره...وسیله اشو دارم...ولی،چرا میخوای کیک بپزی؟میتونی یک کیک آماده بخری!
کوکی با عجله سرتکان داد و گفت:نه! این کیکه بایدخاص باشه.قراره حسابی شکلاتی باشه.
جیمین اخم کوچکی کرد وگفت:خب چرا از اول نمیگی میخوای برای تهیونگ کیک بپزی؟
کوکی با تعجب به او خیره شد و جواب نداد.
جیمین خندید وگفت:فکر کردی فقط خودت از علایق اون خبر داری؟ناسلامتی من از دوستای قدیمیشم ها!
کوکی لبخند کوتاهی زد وگفت:درسته...خب؟نظرت چیه؟نیمه شب آماده اش میکنیم،صبح زود هم میپزیمش تا وقتی تهیونگ اومد تازه و گرم باشه.
جیمین با هیجان خندید و گفت:خوبه؟...عالیه!مطمئنم خوشش میاد.
کوکی هم مطمئن بود.اما نه از واکنش تهیونگ.
بلکه مطمئن بود میخواهد این کار را انجام دهد.دیگر مانند روز قبل دودل نبود.
میخواست برای کسی این کار را بکند که در بدترین شرایط روحی کوکی،منتظر تماسش بود.
کسی که به او باران را هدیه کرده بود،اورا خندانده و با چند جمله اورا آرام کرده بود.بهتر از هر آرامبخشی.
کسی که آنقدر برای خوشحالی کوکی ارزش قائل بود که برای بدست آوردنش،به روش حقیری مثل دروغ روی نیاورد.
لبخندی روی لبش شکل گرفت.
طبق یک زمانبندی خوب،یونگی چند ثانیه ی بعد وارد کافه شد و جیمین برنامه ریزی شده به آماده کردن صبحانه مشغول شد.
یونگی با وجود اینکه میدانست کوکی در سازمان نیست،اما باز هم آنقدر از دیدن او در حالی که سعی میکرد بیکن هارا به طور موازی روی نان های تست شده بگذارد متعجب شد که به جای سلام،حالش را پرسید.
کوکی خندید و گفت:خوبم...امروز دیر کردی.به تمرین نمیرسیم ها!
یونگی گفت:امروز تمرین نداریم.
کوکی با تعجب گفت:چرا؟من خوبم یونگی!
یونگی شانه بالا انداخت وگفت:خودم حوصله اشو ندارم.امروز میتونیم سوارکاری کنیم و بریم تا اطراف پایتخت رو بهت نشون بدم.
_باشه...هر طور دوست داری.
BẠN ĐANG ĐỌC
twelfth dimension
Khoa học viễn tưởngبُعدِ دَوازدَهُم ________________________ "صدای اوپنج موج داشت. موجT،S،R،Q،P... امواجی که کاملا تصادفی، به نام امواج یک نوار قلب نامیده شدند. شاید زیاد هم بی ربط نبود. امواج صدای تهیونگ به نام امواج ضربان های قلب کوکی نام گرفته بود. موجPصدای تهیونگ...