به سمت میز رفتم و با دیدن ورق روی میز با حیرت بهش نگاه کردم.
جلوتر رفتم و به آرومی ورق رو برداشتم.
لنا: بد کشیدم؟
نگاهش کردم و گفتم: لنا این محشره. تو فوقالعاده عالی کشیدی
دوباره به چهره طراحی شده خودم نگاه کردم. واقعا عالی و بینظیر بود. اونقدر قشنگ و تمیز طراحی کرده بود که بیشتر شبیه عکس بود تا یه طراحی!
نزدیکتر اومد و کنارم ایستاد: فکر نمیکردم اینقدر خوشت بیاد
_ اتفاقا برعکس. واقعا عالیه
ورق رو روی میز گذاشتم و ناگهان صورتش رو بین دستهام گرفتم و لپش رو خیلی محکم بوسیدم.
با دیدن سرخ شدن لپهاش خندیدم و روی صندلی نشستم: لنا واقعا کارت حرف نداره. ممنونم
لنا: خواهش میکنم
نگاهش کردم: و البته، منتظر سفارشهای بعدی من هم باش
لبخند محوی زد و به میز تکیه داد: مشکلی نیست. من از طراحی کردن خسته نمیشم
به طراحیم نگاه کردم و گفتم: این هم میفرستم قاب بگیرن و بزنن به دیوار اتاق
به شاهکار خودش نگاه کرد و گفت: خوبه
نگاهم به ساعت مانیتور افتاد که گفتم: لنا خسته نیستی؟
لنا: نه چطور؟
_ گفته بودم عصری بریم خونه سامی
از میز کمی فاصله گرفت: آهان. آره. الان بریم؟
_ الان بریم بهتره
لنا: باشه پس من، برم دست و صورتم رو بشورم بعد آماده میشم
از روی صندلی بلند شدم: آره من هم میرم آماده بشم
لنا: باشه
چشمک زدم: فعلا لنا خانم هنرمند
لبخند محوی زد و گفت: فعلا
از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق فعلی خودم شدم
مستقیم به سمت کمد رفتم تا لباسهام رو عوض کنم.لنا:
سامی لبخندزنان در رو باز کرد: سلام بروبچ گل
وائل با خنده گفت: سلام. مرتیکه این چیه پوشیدی؟
سامی یه تیشرت زرد با طرح باب اسفنجی خیلی بامزه پوشیده بود که البته بیشتر خندهدار بود.
سامی: گمشو اصلا کی نظر تو رو خواست. چطوری لنا؟
لبخند زدم و جلوتر رفتم. دست دادیم و بازار حال و احوال پرسی گرم شد.
وارد آپارتمان شدیم و سامی بعد از اینکه رفتیم توی سالن نشستیم، به سمت آشپزخونه رفت.
آپارتمان نسبتا بزرگی بود. روبروی سالن پذیرایی آشپزخونه قرار داشت و سمت راست سالن، راهرو کوچیکی که به دو تا در کنار هم منتهی میشد.
فضای خونه با وسایل کلاسیک و شیکی طراحی شده بود و جلوه خاصی به فضای آپارتمان داده بود.
وائل: بیا بشین بابا. ما اومدیم خودِ زشتت رو ببینیم
صداش از تو آشپزخونه میاومد: تو که کلا آدم حساب نمیشی. میخوام از لنا پذیرایی کنم
_ سامی بیا لطفا
سامی: چند ثانیه دیگه میام. خب بچهها چه خبر؟
وائل: والله خبرها پیش شماست. اومدیم ببینیم جریان چیه و باید چه کار کنیم
سامی سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد: بذار از راه برسی
سینی رو روی میز گذاشت و مشغول پذیرایی شد. بعد از پذیرایی، روی مبل روبرومون نشست: بچهها دیگه تعارف نکنم
وائل: اگه دختر بودی خودم میگرفتمت
سامی چندشوار نگاهش کرد: اَه اَه یه درصد فکر کن من زن تو میشدم
خندهام گرفت. وائل هم خندید :خیلی عوضی سامی
سامی لبخندزنان گفت: عوضی بودن از خودته عزیزم. خیلی خب، مسخرهبازی بسه که لنا با نگاه منتظرش من رو خورد
با تعجب نگاهش کردم که وائل همنگاه کرد و روبه سامی گفت: خب زهرمار بگو دیگه
سامی گلوش رو صاف کرد و صاف نشست روی مبل: به نام خدا. عرضم به خدمتتون که، بذار اینطوری بگم اول خبر خوبه رو بگم یا خبر بده؟
وائل: چه فرقی داره حالا. بگو دیگه
سامی: وائل بذار یه حقیقتی رو بهت بگم. یه سری آدمها هستن که از بدو تولد یا به مرور در یه سری شرایط سنی و دوران زندگیشون کند ذهن و یا عقب مونده میشن. متاسفانه من یه رفیقی دارم که مرحله کند ذهن بودن و عقب مونده بودن رو رد کرده و به مرحلهای رسیده که ما بهش میگیم جلبک مغز. میدونی چرا؟
وائل با تعجب نگاهی به من انداخت و روبه سامی گفت: نه. چرا؟
سامی: همون دیگه. جلبک مغز هستی که فرق خبر خوب و بد رو نمیفهمی پسرم
اونقدر با جدیت این حرفها رو گفت که من تا چند دقیقه متوجه نشدم دقیقا چی شد! وقتی هم متوجه شدم که وائل به سمت سامی حمله کرد و تا میتونست با شوخی و خنده سامی رو زد. البته چندتا هم خورد.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.