❤ بخش ۲۳ ❤

31 3 0
                                    

لنا:
با شنیدن صدای موبایل وائل از خواب پریدم.
این هم آهنگ بود آخه؟ صدای جیغ ترسناکی رو برای هشدار ساعتش انتخاب کرده بود. چند دقیقه گذشت اما همچنان صدای جیغ گوش ‌خراشش به گوشم میرسید. به سختی چشم‌هام رو باز نگه داشتم و روی تخت نشستم که دیدم
دستش رو از زیر پتو بیرون آورده و بدون اینکه چشم‌هاش رو باز کنه، روی صفحه موبایلش ضربه میزنه و بعد از چند ضربه بالاخره صداش قطع شد.
به‌ خاطر اینکه تا بعد از طلوع آفتاب بیدار مونده بودم، سرم به شدت درد میکرد و حالم نوسان داشت. به وائل نگاه کردم که با چشم‌های بسته روی تشک نشست و شونه‌هاش رو ماساژ داد و اخم‌هاش درهم شد. معلوم بود خواب خوبی نداشته.
_ صبح به ‌خیر
با شنیدن صدام، چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدنم گفت: صبح به‌ خیر
چشم‌هاش رو مالش داد: چرا بیدار شدی؟
_ خوب نخوابیدی؟
وائل: نه، تنم کوفته‌ست و درد میکنه. انگار کتکم زدن
خمیازه‌ای کشید و کش و قوسی به بدنش داد و بلند شد.
وائل: امروز کلی کار دارم
کف دست‌هام رو روی صورتم کشیدم. چشم‌هام حسابی درد میکردن و متورم شده بودن. صدای خنده‌ی آهسته‌اش رو شنیدم و نگاهش کردم تا ببینم به چی میخنده که دیدم داره به من میخنده!
_ به چی میخندی؟
وائل: لنا ببخشید اما چهره‌ات شبیه سوسکی شده که حشره کش بهش زدن. گیجی از چهره‌ات مشخصه‌، دختر خب بگیر بخواب
با خستگی خمیازه‌ای کشیدم که متوجه شدم حتی فکم درد میکنه!
_ تا نزدیک صبح بیدار بودم
دستش رو دراز کرده بود تا در کمد رو باز کنه اما با شنیدن حرفم بی‌حرکت شد و برگشت نگاهم کرد: چرا؟
_ خوابم نمیبرد
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد، درحالی که در کمد رو باز کرد، گفت: من که رفتم راحت بخواب
_ باشه
یه دست لباس از توی کمدش برداشت و وارد سرویس بهداشتی شد.
صدای شرشر آب خبر از دوش گرفتنش میداد. یادم نیست دقیقا کجا خوندم که دوش گرفتن اول صبح باعث شادابی و نشاط میشه و برای همین
من هم امتحان کردم. منتها برای من برعکس جواب داد چون من به‌ خاطر موهای بلندی که داشتم، حتما باید سشوار میکشیدم و باد سشوار که پوست صورتم رو لمس میکرد، خواب‌آلود میشدم. پس در کل زمان دوش گرفتن رو برای قبل از خواب انتخاب کردم.
چند دقیقه بعد، وائل با یه تیپ و استایل جدید، از سرویس بهداشتی بیرون اومد. پیرهن نخی به رنگ آبی آسمونی و شلوار پارچه‌ای تقریبا جذب به رنگ سرمه‌ای. خوش سلیقه بود. مخصوصا موهای نم‌دار و ژل خورده‌اش.
با دیدنم لبخند زد: مجددا صبح به‌ خیر
همچنان با حال خواب‌آلودگی، صبح به‌ خیر گفتم.
از توی کمد جوراب و کفشی بیرون آورد و لبه تخت نشست.
وائل: بد نبود بعضی‌ها یه لبخندی میزدی، سرتق خانم
از صفتی که بهم داده بود لبخند محوی روی لبم نشست اما چون حواسش به جوراب پوشیدنش بود، لبخندم رو ندید.
خم شد تا بند کفشش رو ببنده و گفت: امروز بعد دانشگاه احتمالا کارم طول میکشه، به همون دختری که دیشب واسه‌ات شام آورد...
میون حرفش گفتم: هیفا
نگاهم کرد: چی؟
_اسم همون دختره هیفاست. وقتی اون چند روز تو اتاق حبس شده بودم واسه‌ام غذا می‌آورد
ابرویی بالا انداخت: که این‌طور. حالا قبل از اینکه برم، به خودش میگم واسه‌ات نهار بیاره، فقط در رو واسه اون باز کن. به غیر از دانشجوها کسی حق ورود به دانشگاه رو نداره وگرنه همراه خودم میبردمت
کفش‌هاش رو پوشید و از روی تخت بلند شد. موبایلش رو از روی تشک برداشت و توی جیبش گذاشت. با حوصله تشک و پتو رو مرتب تا کرد و پایین تخت گذاشت و به سمت کنسول رفت. از داخل تنها کشوی کنسول، ساعت، عینک و ادکلنی رو بیرون آورد. قد بلند بود و چهارشونه. لباس‌هایی که پوشیده بود خیلی قشنگ به تنش نشسته بودن.
همون‌طور که به خودش نگاه میکرد، ساعتش رو دور دستش بست و بعد از زدن چند پیس پیس ادکلن به گردنش، ادکلن رو داخل کشو برگردوند و به سمتم برگشت: مواظب خودت باش تا من برگردم. الان هم در رو قفل کن. فعلا خدافظ
- خدافظ
و زیرلب، آخیش گویان، سریع بلند شدم در رو قفل کردم و برگشتم توی تخت تا خوابم نپریده بخوابم و چند ثانیه بعد، تقریبا میشه گفت بی‌هوش شدم.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang