اما دیگه حرفی نزد. حرفی نزد و تا خود صبح گریه کرد. درواقع گریه کردیم. لاله رو نمیتونسنم اما غم و غصههای دل من اونقدر زیاد بود که حد نداشت و حالا تصمیمشون مبنی بر ازدواج من و یاسین شده بود قوز بالا قوز. درد و بلای وائلام تو سرم که من رو میخواستن شوهر بدن و عشقِ دلم اونسر دنیا خدا میدونست چه حالی داره.وائل:
موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم دکتر رئوف، به سرعت جواب دادم: بله
دکتر: سلام پسرم. شبت به خیر
_ سلام دکتر. شب شما هم به خیر. اتفاقی افتاده؟
دکتر: پسرم امکان داره الان بیایی بیمارستان، باهم صحبت کنیم؟
_ پدرم به هوش اومده؟
دکتر: نه، منتها حتما باید حضوری باهم صحبت کنیم
_ خیر باشه دکتر، بعد از دو روز تماس گرفتین و فقط اصرار دارید که بیام، حداقل توضیح مختصری بدین
دکتر: پسر اینقدر عجول نباش. بیا تا صحبت کنیم
_ چشم دکتر، من تا چند دقیقه دیگه اونجا میبینمتون
دکتر: ممنونم. فعلا خداحافظ
_ خدافظ
با نگرانی و دلهره عجیبی که به دلم افتاد، به سرعت آماده شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
سی دقیقهی بعد، من درمقابل دکتر نشسته بودم و با ناباوری به صورتش نگاه میکردم.
با دیدن عکسالعمل من، با ناراحتی از پشت میزش بلند شد و گفت: چند دقیقه تنهات میذارم تا بهتر بتونی فکر کنی و تصمیم بگیری. باز هم تسلیت میگم
از اتاق بیرون رفت و نگاه من مات و مبهوت به در اتاق دوخته شد.
باورم نمیشد. باورم نمیشد که دکتر گفت تنفس پدرم قطع شده، خونرسانی به بافتهای مغزش از بین رفته و بافت مغزش تحلیل میره و در یک کلام، مرگ مغزی شده و بهتره درمورد اهدای عضو فکر کنم و تصمیم بگیرم.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که دکتر برگشت و با دیدنم خواست حرفی بزنه اما پشیمون شد. کنارم نشست و دستش رو روی شونهام گذاشت: بهت عمر دست خداست. ما هم واسطه بودیم و هرکاری از دستمون برمیاومد، انجام دادیم. پدرت که امکان برگشت به این دنیا رو نداره اما تو با رضایت دادن بابت اهدای اعضای بدنش، میتونی به چند نفر دیگه کمک کنی که به زندگیشون برگردن. تا دیر نشده اجازه بده این کار انجام بشه
به دکتر نگاه کردم و بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: میدونی دکتر، از این ناراحتم، که این اواخر، کاری با من کرد، که تنها حسی که بهش داشتم، حس تنفر بود.
دکتر: ببخشش پسرم. ببخشش تا خدا هم بیامرزتش و روحش اون دنیا در آرامش باشه
نم گوشهی چشمم رو گرفتم و گفتم: دکتر لطف کنید رضایتنامهی اهدای عضو رو بهم بدید
دکتر لبخند زد، لبخندی توام با ناراحتی.
ضربهی آرومی به شونهام زد: مرسی پسرم. خدا پاداش این کار خوب رو بهت میده
از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. کلمهی پاداش توی گوشم زنگ میخورد. میبخشمش، تنها در صورتی که پاداشش برگشتن لنا به زندگیم باشه. دیگه به خوب یا بد بودنش فکر نمیکنم. فقط به این موضوع فکر میکنم که حالا پدرم فوت کرده.
موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم سامی روی صفحه جواب دادم: بله
سامی: سلام. والی استاد ثامر یه فایل از نقشه شرکتش فرستاده بود توی گروه، هرچی سرچ کردم نتونستم پیداش کنم. تو فایل رو داری؟
_ سامی
سامی: جان
_ بیمارستانم
سامی: حال بابات چطوره؟ بهتر نشده؟
_ فردا دستگاهها رو ازش جدا میکنن
سامی: جدا میکنن؟ یعنی...
_ بابام فوت کرد سامی
سامی: شوخی میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه. جدی گفتم. حالم زیاد خوب نیست. بعدا حرف میزنیم. کاری نداری؟
سامی: الان راه میوفتم میام اونجا
_ باشه. فعلا
سامی: فعلا داداش فعلا
تماس رو قطع کردم و موبایلم رو توی دستم گرفتم و به صفحه خاموشش زل زدم اما فکرم جای دیگهای بود.
دکتر با چند ورق کاغذی که حدس میزدم مربوط به اهدای عضو باشه به اتاق برگشت و همونطور که توی کشو میزش دنبال چیزی میگشت، شرایط و مسائل مربوط به اهدای عضو رو توضیح میداد.
کشوی میزش زو بست و خودکار به دست کنارم نشست که گفتم: دکتر، من چند دقیقه میرم بیرون، حالم زیاد مسائد نیست. برمیگردم، فرمها رو امضا میکنم
دکتر: باشه پسرم هر طور راحتی
از روی مبل بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم که گفت: میخوای هماهنگ کنم که پدرت رو ببینی؟
پاهام به زمین میخکوب شد و جا خوردم. برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد: برای آخرین بار از نزدیک ببینش و خداحافظی کن
چند ثانیه بدون هیچ حرکتی به صورت دکتر خیره شدم. به این موضوع فکر نکرده بودم. طاقتش رو داشتم که برم کنارش و باهاش خداحافظی کنم؟ نمیدونستم.
دکتر: چی شد پسرم؟
_ الان نه دکتر. الان نه
و بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق دکتر بیرون رفتم. احساس سنگینی میکردم. حسی مثل اینکه انگار یه تریلی از روی تنت رد شده باشه. یه جور درموندگی خالص.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.