🍓 بخش ۱۱۱ 🍓

14 4 0
                                    

سینی رو یه دستی گرفتم و چند ضربه محکم به در زدم و گفتم: لنا وائل‌ام، در رو باز کن لطفا
چند ثانیه بعد در باز شد گفت: امروز کلا میخوای سکته‌ام بدی
_ به جان خودم نه. چند بار در زدم متوجه نشدی
کنار ایستاد: توی تراس بودم
وارد اتاق شدم و به سمت میز مطالعه رفتم: حدس میزدم
در رو بست: داشتم یه کلیپ نگاه میکردم، حواسم نبود
پشت میز، روی صندلی نشستم: فدای سرت. خب چه خبر؟
لبه تخت، روبروی میز نشست: سلامتی. جایی میخوای بری؟
_ آره. لپ تابم مشکل پیدا کرده، میخوام ببرم پیش یکی از دوست‌هام که کار تعمیرات انجام میده، واسه‌ام درستش کنه
لنا: آهان. خیلی هم عالی
_ لنا من کارم طول میکشه اما برای نهار برمیگردم خونه. تقریبا تا قبل از دوازده
لنا: خب
نگاهش کردم: خب به جمالت. نظرت چیه نهار بریم بیرون؟
لنا: بیرون؟
_ آره
لنا: خوبه
_ پس تا دوازده آماده باش که بیام دنبالت
لنا: تنهایی میریم؟
_ آره، چرا؟
لنا: فکر کردم شاید دست جمعی با دوست‌هات قرار گذاشتی
_ آهان نه. به اون‌ها اصلا نگفتم
هیچی نگفت که نگاهم رو از محتویات سینی گرفتم و به چهره‌اش نگاه کردم که داشت با ناخون‌هاش بازی میکرد.
یه تیشرت طلایی و شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود که خیلی بهش می‌اومد. روی موهاش هم یه تل طلایی_مشکی رنگ گذاشته بود. فدای ست کردنش بشم که این‌قدر خوشگل ست میکنه.
نگاهی به ساعتم انداختم: اوه اوه دیرم شد
از پشت میز بلند شدم و درحالی که لیوان چای رو سر میکشیدم، لنا گفت: وای مواظب باش نسوزی
لیوان رو پایین آوردم و چای رو قورت دادم: نه خوب بود. خب پس من برم، دیگه لنا سفارش نمیکنم. خیلی مواظب خودت باش
نزدیکش رفتم: چیزی احتیاج نداری؟
لبخند محوی روی لب‌هاش نشست: نه‌ مرسی
دست‌هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و روی سرش رو بوسیدم: مواظب خودت باش. خدای نکرده اگه اتفاقی افتاد، سریع باهام تماس بگیر
لبخند زد: باشه. تو هم، مواظب خودت باش
چشمک زدم و گفتم: چشم
در نهایت خدافظی کردیم و از اتاقش بیرون رفتم.
خدا رو شکر لنا نسبت به روزهای قبل، حال خیلی بهتری داشت و خیالم رو راحت‌تر کرده بود و به قول معروف در پوست خود نمیگنجیدم.
بعد از پوشیدن کفش و جوراب، یه نگاه به تیپ اسپرتم انداختم و راضی از تیپم، ریموت و کیف پول و موبایلم و البته لپ تابم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.
حین پایین رفتن از پله‌ها، بابا رو دیدم که از سالن غربی بیرون می‌اومد‌.
_ سلام بابا
با دیدنم گفت: سلام وائل. احوالت چطوره؟
به اولین پله رسیدم و به سمتش رفتم: خوبم. شما چطوری؟
دست روی شونه‌ام گذاشت: خدا رو شکر خوبم. وائل خوب شد اومدی، میخواستم بهت بگم ظهر، شیخ احمد و شیخ اسد و شیخ موسی با پسرهاشون نهار اینجا دعوتن
ای بابا، تو ذهنم کلی برنامه ریزی کرده بودم برای ظهر. با اکراه گفتم: باشه میام
ضربه آرومی به پشت کمرم زد و خندید: آفرین پسر. حالا برو به کارت برس
_ باشه. پس فعلا خدافظ
بابا: در امان خدا
از سالن بیرون رفتم و درحالی که به سمت پارکینگ میرفتم ضربه‌ای به سنگ فرش‌ها زدم. کلی برنامه داشتم که همه‌شون نابود شدن‌.
وارد پارکینگ شدم و بعد از نشستن پشت فرمون، در ماشین رو با حرص، محکم بستم و ماشین رو روشن و حرکت کردم.
تا برم و برگردم و کارهام رو انجام بدم سه یا چهار ساعتی طول کشید که امیدوار بودم مهمون‌ها نرسیده باشن. هر چند که واسه‌ام اهمیتی نداشتن منتها دوست نداشتم بی‌احترامی تلقی بشه.
میخواستم به اتاقم برم اما با دیدن در اتاقم یه لحظه ایستادم و ضربه‌ای روی پیشونیم زدم.
به لنا نگفته بودم که برنامه‌مون کنسل شده‌. سریع پشت در اتاق رفتم و در زدم: وائل‌ام، لطفا در رو باز کن
چند ثانیه بعد در باز شد: سلام
به چشم‌هاش نگاه کردم و لبخند زدم: سلام. خوبی؟
لنا: خوبم. داشتم آماده میشدم
http://t.me/NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora