حالا نمیدونستم پسرش، فارسی متوجه میشه یا نه یا اصلا چقدر میشه روی اون حساب باز کرد که بتونه من رو از دست شیخ نجات بده اما، این تنها راهم برای فرار از این شرایط بود.
پسرش با استیصال به من اشاره کرد و رو به پدرش گفت: بابا. اما اون داره چیز دیگهای میگه
شیخ که حالا روی مبل سلطنتی بالای سالن نشسته بود و قلیون میکشید، چند ضربه آروم به کنارش روی مبل زد: بیا اینجا بشین وائل. به این توجه نکن
وائل نگاه پر تردیدش بین من و پدرش در چرخش بود. انگار نمیدونست به چی اعتماد کنه. به چشمهاش یا حرفهای پدرش؟
با دیدن بیاعتمادی پسرش کورسوی امیدم خاموش شد و بدتر از قبل زمین خوردم و با صدای بلند زدم زیر گریه. دستهام رو جلوی صورتم گرفتم و زار میزدم. تا کاملا بدبخت شدنم فاصلهای نبود. دوباره دستم به طرز وحشیانهای کشیده شد که میدونستم کسی نیست جز زبیده.
گریهکنان رو به پسره گفتم: تو رو خدا نذار من رو ببره. اون میخواد به من تجاوز کنه، تجاوز، اغتصب
وائل با شنیدن حرفم از روی مبل بلند شد: تجاوز؟ بابا تو میخوای به اون تجاوز کنی؟
شیخ به زبیده اشاره کرد تا من رو زودتر از سالن بیرون ببره
من هم همچنان درحال کشیدن بازوم از بین دستهای زبیده بودم. زبیدهایی که چند برابر من هیکل داشت!
شیخ: تجاوز؟ من؟ این حرف مسخرهست
خندید. خندهای به بدبخت بودن من که همچنان گریه میکردم و دیگه هیچی برای گفتن نداشتم.
من که بلد نبودم عربی حرف بزنم، این پسر هم که فارسی بلد نبود. اگر هم بلد بود، مطمعنا حرف پدرش رو قبول میکرد تا حرف دختری که اصلا نمیشناسه.
پسرش اما با نگرانی نگاهم میکرد. از پدرش فاصله گرفت و گفت: بابا تو میخوای به اجبار با این دختر رابطه داشته باشی؟ بابا جواب من رو بده، نه، ببخشید. تجاوز
شیخ: تجاوز نه. اون خودش میخواد که با من باشه
وائل پوزخند زد: بله معلومه. از صورت وحشت زده و گریههاش کاملا مشخصه که چقدر مشتاق رابطهست
شیخ: وائل تو کارهای من دخالت نکن
اگه زبیده من رو میبرد طبقه بالا کارم تموم بود.
فقط تونستم با چشمهای متورمم، با التماس به وائل نگاه کنم. دیگه توان مقاومت نداشتم. بلند شدم و ایستادم.
وائل: صبر کن
زبیده یه لحظه دست از کشیدن بازوم برداشت و نگاهی به وائل و نگاهی به شیخ انداخت که با اشاره دست شیخ، دوباره میخواست من رو ببره که با فریاد وائل دست نگه داشت.
وائل: زبیده تو کری؟ گفتم صبرکن
رو به پدرش ادامه داد: این دختر رو به من بده
شیخ با لبخند خبیثانهای به وائل و بعد به من نگاه کرد. یه فکری به سرعت نور از ذهنم گذشت. اگه اون هم مثل پدرش باشه چی؟
اون همه ضجه و التماس کردم که این دفعه پسرش من رو بخواد؟
وضعیت روحیم اونقدر بد بود و فشارهای عصبی زیادی رو تحمل میکردم که دیگه توان مقابله با افکار منفی رو نداشتم.
شیخ: برای تو؟
وائل: بله
صدای قهقههی منفور و زشت شیخ توی سالن پیچید و سپس گفت: میبینم که پسرم بزرگ شده، ولی نه، میخوام خودم این رو امتحان کنم. سفارش یکی بهتر از این رو میدم که واسهات بیارن
مردک عوضی انگار داره در مورد یه پیرهن چونه میزنه. خدایا این مردک چقدر پست بود آخه.
وائل: بابا؟ گفتم فقط این دختر
چقدر من بدبختم که به چک و چونه زدن پدر و پسر نگاه میکنم. خدایا نمیشد همین الان بمیرم و راحت بشم؟
به خدا این زجرهایی که نسیبم کردی برای من قابل تحمل نیست.
شیخ: وائل دارم عصبی میشم. گفتم نه
وائل: باشه. پس یادت نره رفتن من از این کشور چقدر میتونه واسهات مایه ننگ و زشت باشه شیخ فاضل
اخمهای شیخ درهم شد: تو جایی نمیری
وائل: کی میخواد جلوی من رو بگیره بابا؟
چند ثانیه با اخم به همدیگه زل زدن که شیخ با اون چشمهای هیزش نگاهی به من انداخت و رو به پسرش گفت: باشه. این دختر برای تو
شاید احمقانه باشه اما یه حسی به من میگفت پسرش کاری با من نداره اما...
به هرحال اونقدر اوضاع روحی و جسمیم نابود بود که دیگه نمیتونستم افکار درست و غلطم رو تشخیص بدم.
پسرش خواست حرفی بزنه که شیخ زودتر گفت: وقتی برای اینکه بهت ندادمش شرط گذاشتی، پس الان هم من شرط میذارم
وائل دست به سینه شد و با همون اخمهای درهم گفت: خیلی خب. بگو💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.