حرفی نزدم و به آلا نگاه کردم و وقتی دیدم داره بهم نگاه میکنه بهش لبخند زدم که دیدم لبخند زد اما خجالت کشید و صورتش رو برگردوند و بین حد فاصل سینه و بازوی وائل، صورتش رو قایم کرد.
این عکسالعملش رو که دیدم، دلم واسهاش ضعف رفت.
وائل: دیدی عسلم؟ چه دلبری میکنه این جوجه خانم
نیم رخم رو به بازوی وائل تکیه دادم و به آلا خیره شدم: دلبری تو خون دخترهاست. یکی کمتر، یکی بیشتر
روی سرم رو بوسید: وائل فدای دلبریهای عشقش بشه
صاف نشستم و لبخندزدم: خدانکنه
همون لحظه آلا صورتش رو برگردوند و نگاهم کرد که با ذوق گفتم: سلام
خندید و دوباره صورتش رو قایم کرد.
خندیدم و گفتم: وائل دلم واسهاش ضعف کرد. خیلی ملوسه
وائل: والله عشقم دیگه تموم شد اون زمانی که همچین جوجههایی رو لک لکها میآوردن. امروزه دیگه هرکی میخواد باید خودش همت کنه با عشقش بسازه
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: جدی جدی امروز خیلی پررو شدی ها. بلند شو، بلند شو بریم صبحانه بخورم که از شدت گرسنگی ضعف کردم
وائل: چشم خانمی
از روی تخت بلند شد: بریم که لنا خانم صبحانه بخوره مگه نه جوجه؟ لنا فکر کنم آلا هم گرسنهاش باشه. ساکش رو گذاشتم پایین تختت. شیشه شیرش داخلش هست. لطفا با خودت بیارش
درحالی که روی تختم رو مرتب میکردم، گفتم: باشه عزیزم
وائل: پس ما رفتیم
و به زبان عربی به آلا گفت واسهام دست تکون بده که با دیدن دست تکون دادن آلا دیگه رسما دل ضعفه گرفتم و با ذوق توی هوا واسهاش بوس فرستادم که وائل بیشتر ذوق زده شد: ای جونم. من فدای بوسهات
حرفهاش باعث میشد بخندم و نتونم بوس بفرستم.
بالاخره وائل و آلا رفتن توی سالن و من هم خیلی سریع تخت رو مرتب کردم و خیلی شیک و مجلسی پریدم توی سرویس بهداشتی. بعد از برگشتم به اتاق، لباسهام رو عوض کردم، موبایلم و شیشه شیر آلا رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
با ورودم به سالن، وائل رو دیدم که آلا به بغل روی مبل جلوی تلویزیون نشسته، برای آلا کارتون گذاشته و نگاه خودش به صفحه موبایلش بود و متنی رو به سرعت تایپ میکرد.
_ وائل صبحانه خوردی؟
وائل: آره عشقم، وقتی تو و آلا خواب بودین خوردم
شیشه شیر رو به دستش دادم که تشکر کرد و گفت: میخوای برای صبحانه بریم بیرون؟
درحالی که به شیرخوردن آلا نگاه میکردم گفتم: نه، میخوام نهار درست کنم
وائل: خیلی هم عالی. برو عشقم، برو صبحانهات رو بخور ضعف نکنی. آلا داره کارتون نگاه میکنه وگرنه میاومدم کنارت
خواستم وارد آشپزخونه که یادم اومد وائل این ساعت باید سرکلاس باشه
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: وائل تو این ساعت کلاس داشتی که
وائل: آره عزیزم کلاس داشتم منتها کنسل شد. که رفتم کافه همین رفیقم از آیس پکهایی که دوست داشتی واسهات بگیرم که دیدم این جوجه خانم رو بغل گرفته. دیگه جریانش رو بهم گفت و من هم این پرنسس خانم رو زدم زیر بغلم و با آیس پکهای مورد علاقه لنا خانمم برداشتم و آوردم اندر میان کاشانه
قبل از اینکه تشکر کنم، گفت: سامی پیام داده داره میاد اینجا
_ الان؟
وائل: آره
_ تعجب کردم آخه همیشه نهال زودتر بهم خبر میداد
وائل: نمیدونم والله فقط نوشته دارم میام
وارد آشپزخونه شدم و قبل از اینکه در یخچال رو باز کنم صدای زنگ در رو شنیدم و صدای پرتعجب وائل که گفت: چه سریع اومد
برگشتم توی سالن و به وائل و سامی که باهم احوال پرسی میکردن نگاه کردم.
سامی با دیدن آلا با لبخند گفت: این از کجا اومده؟
قبل از اینکه وائل جواب بده گفتم: خوهرزاده دوست وائله، سلام سامی
لبخندزنان به سمتم اومد و سلام و احوال پرسی کردیم که سامی گفت: سریع بیایید حرفم رو بگم که باید برم
وائل: خیر باشه، اینهمه عجله برای چیه؟
حین نشستنمون روی مبل گفت: خیره داداش خیره. خب عرضم به خدمتتون که...
مکث کرد و به آلا نگاه کرد و خندید: این فنچ رو نگاه کن چه با دقت زل زده به صورتم
با حرف سامی، به آلا نگاه کردم و با دیدن چهرهاش من هم خندهام گرفت. با دقت زل زده بود به سامی و چهرهاش رو خیلی بامزه کرده بود.
وائل: سامی حرفت رو بگو
سامی نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد: کسی که قرار بود کارهای مدارکت لنا رو انجام بده امروز رسید دبی
جا خوردم. وائل هم همینطور
سامی به هردومون نگاهی انداخت: چی شد؟! چرا شوکه شدید؟!
وائل: نمیدونم
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.