لنا: هولم نکن
_ چهار طرف ماشین سنسور و دوربین داره. جلوی ماشین رو توی مانیتور چک کن. چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟
_ خب چه کار کنم؟ من اینطوری یاد گرفتم
از پارکینگ بیرون رفتیم که گفت: چقدر فرمونش نرمه
_ خوبه یا بد؟
لنا: عالیه. فکر کن من گواهینامهام رو با یه ماشین داغون گرفتم. داغونِ داغون بود ها. فرمونش هم وحشتناک سفت بود. با بدبختی حرکتش میدادم
_ چه بد. خب الان مشکلی نداری؟
لنا: نه خدا رو شکر
صندلی رو کمی خوابوندم و ساعد دستم رو روی چشمهام گذاشتم که ناگهان جیغ زد و برق از سه فاز سرم پرید و سریع صاف نشستم و گفتم: چی شد؟
لنا: یه آقایی میخواست از وسط خیابون رد بشه، ترسیدم یه وقت بزنمش
_ ای خدا سکتهام دادی لنا. سرعتت رو بالاتر ببر
لنا: کدوم سمت برم؟
_ مستقیم برو. به چهارراه که رسیدی همچنان هم مستقیم برو
لنا: باشه
_ دست فرمونت خیلی خوبه
با لبخند نگاهم کرد: واقعا؟
لبخند زدم: آره. زیاد پشت فرمون نشستی؟
پوزخند زد: نه بابا. وقتی من گواهینامه ام رو گرفته بودم که بابام ماشینش رو تازه فروخته بود
_ که اینطور
به چهارراه که رسیدیم، خیلی آروم سرعتش رو پایین آورد و پشت چراغ قرمز نگه داشت.
لنا: چقدر شلوغه
به اطراف نگاه کردم: آخر هفتهست دیگه
لنا: دستت خیلی درد میکنه؟
نگاهش کردم: نه اونقدر زیاد. اما ضربهاش خیلی محکم بود
چهرهاش ناراحت شد که گفتم: ناراحت نباش الان میریم داروخونه یه مسکن میخورم خوب میشه
لنا: اگه آسیب دیده باشه چی؟
_ نه نیسنت
لنا: انشاءالله که اینطور نباشه
_ سبز شد. لنا حرکت کن
عکسالعملش خیلی خوب بود. سریع و درست عمل میکرد و اونطوری که فکر میکردم هول نمیشد. به داروخونه نزدیک شدیم که به تابلوی بزرگش که از دور مشخص بود اشاره کردم و گفتم: جلوی اون داروخونه نگهدار
لنا: باشه
روبروی ورودیش نگه داشت که کمربندم رو باز کردم: چیزی احتیاج نداری؟
لنا: نه مرسی
_ زود میام
از ماشین پیاده شدم و در رو بستم. وارد داروخونه شدم که موبایلم زنگ خورد. به متصدی داروخونه سفارش یه بسته مسکن دادم و موبایلم رو از توی جیبم درآوردم که اسم سامی روی صفحه خودنمایی میکرد
_ بله
سامی: بله و بلا، بله و کوفت، معلوم هست تو کجایی؟
_ اومدیم داروخونه
سامی: داروخونه واسه چی؟
_ دست یکیاز بچهها خورد تو دستم. از شدت درد اعصابم خراب شد. اومدم مسکن بگیرم
سامی: ای بابا. به خودم میگفتی، داشتم تو خونه
هزینه قرص رو حساب کردم و گفتم: بیخیال داداش الان خودم دارم میگیرم
سامی: خب پس بهتر شدی برمیگردین؟
_ نه دیگه
سامی: نه و درد مگه من واسه عمهام جشن گرفتم؟
_ نه به جون تو که خودت بهتر میدونی از این مهمونیها خوشم نمیاد. لنا هم راحت نبود. درد دستم هم شد قوز بالا قوز
سامی: باشه پس اصرار نمیکنم. تا طرفهای ساعت دو هستن بچهها، اگه خواستی بیا
_ احتمال نمیدم اما باشه. بابت همهچی هم دستت درد نکنه
سامی: قربونت داداشم. کاری نداری فعلا؟
_ نه داداش، خوش بگذره
سامی: فدای تو، فعلا خدافظ
_ خدافظ
از داروخونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم.
لنا نگاهم کرد ولی هیچی نگفت که گفتم: خب الان دور بزن و برگرد سمت همون چهارراه و بپیچ به چپ
لنا: باشه
کمربندم رو بستم و عکسالعملش رو زیر نظر گرفتم. دو طرف خیابون رو چک کرد و خیلی با احتیاط دور زد و به سمت همون چهار راه برگشت. سر چهارراه هم خیلی با احتیاط به سمت چپ پیچید. در کل از رانندگیش خوشم اومد. دست فرمون خوبی داشت.
لنا: کجا میخوای بریم؟
_ رستوران
لنا: شام بخوریم؟
آروم خندیدم: مگه توی رستوران کار دیگهای هم میکنن؟
خودش هم خندید: آره، نهار میخورن
@NeiloofarBakhtiary
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.