🌺 بخش ۲۰ 🌺

30 4 0
                                    

باید دنبال یه راه بهتر میگشتم. اما اون راه، چه راهی بود؟ نمیدونستم.
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. با خواب‌‌آلودگی دنبالش گشتم و در حالی که به این فکر میکردم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برده، با دیدن موبایلم پایین تخت، بدون نگاه کردن به صفحه‌اش، جواب دادم: بله؟
سبحان: سلام داداش. خواب بودی؟
_ سلام آره بیدارم کردی
سبحان: اوه اوه پس بد موقع زنگ زدم. بخواب بخواب. فعلا
بدون اینکه مهلت بده تا حرف بزنم، قطع کرد.
همه‌شون میدونستن وقتی از خواب بیدار میشم، بد اخلاقم. اما دیگه نه به این شدتی که سبحان عکس‌العمل نشون داد.
نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. شیش عصر بود. بلند شدم تا به طبقه پایین برم و عصرونه بخورم. حسابی ضعف کرده بودم.
از اتاق بیرون اومدم و میخواستم برم پایین اما جلوی در اتاق سابقم پاهام میخکوب شد. بهتر بود به لنا سر میزدم.
در زدم اما با دیدن باز بودن در سراسیمه وارد اتاق شدم و وقتی دیدم توی اتاق نیست با نگرانی و صدای بلند اسمش رو صدا زدم که صدای گریه‌اش رو از توی سرویس بهداشتی شنیدم. با ناراحتی در رو باز کردم و متوجه شدم از همون وقتی که اومده بود توی رخت‌کن، تا حالا که تقریبا شیش ساعت گذشته، همچنان زانوهاش رو بغل کرده و گریه میکنه.
ظاهرا متوجه حضورم نشده بود که با دیدنم جا خورد اما هیچی نگفت و فقط با چشم های پر اشکش نگاهم کرد.
_ به نظرت گریه کردن مشکل رو حل میکنه؟ من که بهت گفتم بالاخره حلش میکنم
شدت گریه‌اش بیش‌تر شد: دروغ میگی
روی پنجه پاهام، مقابلش نشستم: من چرا باید بهت دروغ بگم؟
لنا: برای، برای اینکه، خودت رو، آدم خوبی، نشون بدی
_ ببین لنا من ادعا ندارم که آدم خوبی هستم اما احتیاجی هم به تظاهر ندارم. یعنی تو کل این چند ساعت رو گریه‌کنان به اینکه من دروغ گفتم فکر کردی؟ نابغه‌ای تو دختر. بلند شو، بلند شو بریم صورتت رو بشور
لنا: نمیخوام
_ لنا من سابقه افسردگی حاد و خودکشی ناموفق دارم. نشستی این‌جا گریه میکنی، حالم بد میشه و برمیگردم به همون دوران بحرانی خودم
چهره‌اش که حالا با تعجب نگاهم میکرد، خیلی بامزه و خنده‌دار شده بود. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نخندم و جدی برخورد کنم. خودم هم نفهمیدم این دروغ چی بود که گفتم!
لنا: واقعا؟
_ بله. مدارک پزشکیم هست. بیارم ببینی؟
زمزمه‌کنان گفت: نه
_ پس دیگه گریه نکن
لنا: نمیشه. دست خودم نیست. اگه نتونم برگردم چی؟
_ هیچی
از روی زمین بلند شد و به سمت روشویی رفت.
_ اون همه کتاب‌های خوب توی کتابخونه‌ام دارم. میرفتی تو اتاق میخوندی، نه اینکه بشینی این‌جا و گریه کنی. با گریه چیزی حل نمیشه
برگشت و نگاهم کرد: با کتاب خوندن حل میشه؟
_ پس لنا خانم به جز گریه کردن، سرتق بازی هم بلده
اخم کرد و صورتش رو برگردوند.
_ و محض اطلاعت، حل که نه اما حداقل چهارتا مطلب یاد میگیری
لنا: مرسی از نصیحتت
نفس عمیقی کشیدم تا حرفی نزنم که ناراحت بشه. همون قدر که دل نازک بود، سرتق هم بود!

لنا:
صورتم رو با حوله خشک میکردم که صدای بسته شدن در به گوشم خورد و از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و با بی‌حوصلگی روی تخت نشستم. فکرم درگیر حرف‌های وائل بود. افسردگی حاد!
آخه چرا همچین پسری باید سابقه افسردگی و خودکشی داشته باشه؟ حقیقتا دلم واسه‌اش سوخت. باز خدا رو شکر که حالش خوب شده. داشت خوابم میبرد که چند ضربه به در اتاق خورد و صدای هیفا رو شنیدم که گفت: لنا؟ آقا گفت واسه‌ات غذا بیارم
در رو باز کردم که با دیدنم لبخند زد: سلام گل ‌دختر. اوه چه لباسی
_سلام. بیا داخل
سینی به دست داخل اومد و در رو بستم که با خوش‌حالی به سمتم اومد و بغلم کرد: خیلی خوش‌حالم که حالت خوبه
با دلگرمی از محبتش گفتم: مرسی عزیزم
از هم فاصله گرفتیم که دستم رو به سمت تراس کشید: بیا، بیا بریم توی تراس، شام رو سرو کنم واسه‌ات که آقا گفته زود برگردم
_ آقا؟
هیفا: وائل خان
_ آهان
وارد تراس شدیم که گفت: راستی لنا
نگاهی به در اتاق انداخت و گفت: وائل خان اذیتت نمیکنه؟
_ نه خدا رو شکر
با خوش‌حالی لبخند زد: خدا رو شکر. نمیدونی چقدر نگرانت بودم لنا، هر لحظه واسه‌ات دعا میکردم
از محبت و مهربونیش لبخند روی لب‌هام نشست: واقعا ممنونتم هیفا
هیفا: خواهش میکنم گلم. من دیگه باید برم، فقط لطفا غذا رو کامل بخور. فعلا بای بای
دستی تکون داد و سریع بیرون رفت و حتی اجازه نداد بگم نمیتونم همه‌ی این حجم از غذا رو بخورم.
بعد از خوردن شام، به پشت صندلی تکیه دادم و خیره شدم به باغی که توی تاریکی شب، ترسناک بود اما با وجود چراغ زنبوری‌های داخلش، رمانتیک جلوه میداد.

     💖🎀 اینستگرام و تلگرام: NeiloofarBakhtiary 💖🎀
             ⭐⭐⭐ دوست عزیزم ووت یادت نره ⭐⭐⭐

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now