گارسون سفارشهامون رو روی میز گذاشت و رفت.
با دیدن بستنی که واسهاش سفارش داده بودم گفت: طراحی خوشگلی داره اما خیلی زیاده که
_ آره خب معمولا این بستنیها رو دو نفری میخورن
چشمی واسهام نازک کرد و با افاده گفت: ایششش من اصلا خوشم نمیاد خوراکیهام رو با کسی شریک بشم
لبخند زدم: یه کاری نکن بیام اونور بستنیت رو بخورم ها
باز تخس شد: هیس سرت تو بستنی خودت باشه پسر
یه قاشق بستنی خورد: طعمش عالیه
لبخند زدم و خودمم مشغول شدم: نوش جونت
از اینکه لنا خوشحال شده بود، خوشحال بودم و امیدوار بودم بقیه لحظاتی که اینجاست، با خوشحالی سپری بشه.
از فردای اون روز همچنان ادامه برنامهریزیهای لنا رو در پیش گرفتم و شروع کردم به درس خوندن. وضعیت جسمی و روحیم کلا خوب شده بود و روحیه لنا هم بهتر شده بود. دیگه مثل قبل ناراحت و گرفته نبود اما خب باز هم ناراحتی رو به راحتی میشد از چشمهاش خوند. لنایی که اینروزها خیلی به من کمک میکرد و حس میکردم واقعا ذات مهربونی داره اما نفس خبیثم میگفت شاید به خاطر خودشه که میخواد زودتر سرپا بشم تا دنبال راهی باشم برای برگشتنش. به هرحال من فقط یه راه پیدا کرده بودم. اون هم فقط همون قاچاقچی بود که شمارهاش رو گرفته بودم.
با یادآوری شماره، موبایلم رو از کنار جزوهام برداشتم و بین مخاطبینم دنبال شمارهاش گشتم و با پیدا کردن شمارهاش، با تردید نگاهی به ساعت انداختم. هشت شب بود. روی شمارهاش ضربه زدم و منتظر شدم.
بوق اول کامل نخورده بود که سریع جواب داد: الو
نمیدونستم چجوری شروع کنم: سلام
با لحن جدی و عصبی گفت: سلام. شما؟
لحنش خیلی پرخاشگرانه بود!
_ من شمارهات رو از کسی گرفتم
پرسید: از کی؟
لعنتی یادم رفت اون روز اسم یارو رو بپرسم: اسمش یادم نیست
داد: برو بابا خدا روزیت رو جای دیگه بده
_ صبر کن صبر کن. ببین من میدونم تو آدم قاچاق میکنی
صدای پوزخندش رو شنیدم: خب؟ بدو برو شمارهام رو بده پلیس تا بازداشتم کنن. ببینم تو چند سالته؟ نکنه موبایل بابات رو برداشتی بچه؟
اخمهام درهم شد و با لحن جدی گفتم: میخوام یه نفر رو واسهام بفرستی ایران
بعد از چند ثانیه سکوت پرسید: مشکلش چیه؟
_ مشکلش هر چی که هست میخوام بدونم میتونی این کار رو انجام بدی یا نه. پولش هم هرچقدر بشه پرداخت میکنم
هیچی نگفت. منتظر موندم تا خودش حرف بزنه که وقتی دیدم سکوتش طولانی شد گفتم: چی شد؟ اینکار رو میکنی یا نه؟
با لحن خونسردی گفت: نصف هزینه رو قبلش میگیرم. فقط هم نقد
_ مهم نیست. کی و کجا بیام؟
گفت: هر وقت که شما وقت داشته باشی حضوری درموردش صحبت میکنیم
ناخودآگاه پوزخند زدم. بوی پول که به دماغش خورد لحنش مودبانه شده بود.
برای چند روز دیگه قرار گذاشتم و تماس رو قطع کردم.
خندهام گرفت. خدانگهدار رو با لفظ قلم غلیظی بیان کرد. شرط میبندم تاحالا اینقدر مودبانه صحبت نکرده بود.
موبایلم رو روی تخت گذاشتم و از روی تخت بلند شدم. روی ویلچر نشستم و از اتاق بیرون رفتم . میخواستم به لنا سر بزنم. دختری که اینروزها حضورش توی زندگیم خیلی پررنگ و مهم شده بود.
در زدم و صداش زدم که گفت: در بازه
در رو باز کردم و رفتم داخل: لنا مگه من نگفتم در رو همیشه قف...
با دیدنش حرف تو دهنم موند و حتی نتونستم جملهام رو کامل کنم!
لبخند دندون نمایی زد و سلام کرد.
_ سلام، تو اون بالا چه کار میکنی؟ زود بیا پایین تا پرت نشدی پایین
پاهاش رو روی طبقات کتابخونهام گذاشته بود و رفته بود روی بالاترین طبقه. دقیقا مثل یه مارمولک. هم خندهام گرفته بود هم شوکه شده بودم.
لنا: خب من چه کار کنم تقصیر تو بود که جلد دوم هری پاتر رو طبقه آخر گذاشتی
یه لحظه یکی از پاهاش لیز خورد و چیزی تا افتادنش نمونده بود که با عجله گفتم: صبر کن، صبر کن بیام کمکت
تعادلش رو حفظ کرد و خودش رو محکمتر گرفت و گفت: آخه تو دست و پا داری؟
از روی ویلچر بلند شدم: یه دست و یه پام که حداقل سالمه. با یه دستم میگیرمت بیایی پایین
لنا: خودم میام پایین وای
دوباره پاش لیز خورد که سریعتر راه رفتم و زیر پاهاش ایستادم. باسنش دقیقا یه ذره بالاتر از شونهام بود.
دستم راستم رو گذاشتم پشت کمرش: ببین خیلی آروم یه ذره خم شو، بشین روی شونهام و دستم رو محکم بگیر
خندید: شوخی میکنی؟ من بشینم رو شونهات هردومون پخش زمین میشیم و ایندفعه شونهات میشکنه
_ من میخوام بدونم تو واقعا چجوری مثل مارمولک تا اون بالا رفتی؟
لنا: خودت گفتی دیگه. دقیقا مثل مارمولک. فکر کنم یه نسبت خویشاوندی با مارمولک دارم
با این لوده بازیهاش خندهام گرفته بود و از طرفی نگرانش بودم.
_ خیلی خب شوخی بسه. جدی دارم میگم یه ذره خم شو، بشین رو شونهام
لنا: نه
باز تخس شد.
_ چرا نه؟ بیا تا پرت نشدی
لنا: چون تو نامحرمی
و ریز ریز خندید.
خودم هم خندیدم و گفتم: بیا ببینم بابا. نامحرم و محرم میکنه واسه من
لنا: یعنی این که من الان بشینم رو شونهات تو تحریک میشی، بعد به گناه و وااااااااای وائل
بین نطق کردنهای لنا خانم، لبهی تیشرتش رو گرفتم و کشیدم عقب، که پاش لیز خورد و خیلی شیک و مجلسی افتاد رو شونهام. افتاد چه افتادنی. درواقع نشست اما شونهام به فنا رفت. این شونه دیگه واسه من شونه نمیشه.
اونقدر هول شده بود که موهام رو گرفته بود تو چنگش و جیغ میزد. نمیدونستم بخندم یا به خاطر درد پام ناله کنم. خلاصه خم شدم و پرنسس خانم خیلی راحت از رو شونهام بلند شد و ایستاد.
@NeiloofarBakhtiary
KAMU SEDANG MEMBACA
عشق غیرمنتظره
Romansaدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.