نگاهش کردم: اتفاقا درمورد تو و حوا میخوام حرف بزنیم
فنجون خودش رو به دست گرفت و به پشت مبل تکیه داد: بین من و حوا همه چی دیگه تموم شده وائل
_ مطمعنی؟
فنجون رو از توی سینی برداشت و یه قلپ نسکافه اش خورد: آره
_ پس چرا ناراحتی؟
سامی: ناراحتم از اینکه دو سال از عمرم رو با حوا گذروندم
یه قلپ از کاپوچینو خوردم و گفتم: و؟
سامی: و چی؟
_ مرد حسابی عذاب وجدان از تو چشمهات پیداست. من رفیق چندین و چندسالهات هستم خیرسرم. ندونم تو نگاهت چی میگذره که باید برم بمیرم
فنجون توی دستش رو تو سینی گذاشت و حرفی نزد.
_ بعد از اینکه جیغ میزد چه کار کردی؟
نفس عمیق کشید: ولش کردم و تنها برگشتم
با تعجب خندیدم: شوخی میکنی؟ آخه این چه کاری بود؟
باز اخم کرد: عصبی بودم. چه کار باید میکردم؟
_ حداقل میرسوندیش خونهشون
نفس عمیق دیگهای کشید و هیچی نگفت و به پنجره سالن نگاه کرد. جرعه دیگهای از کاپوچینو خوردم و فنجون رو داخل سینی گذاشتم.
_ خیلی خب. من با حوا تماس میگیرم
سامی: وائل نه
موبایلم رو از تو جیب شلوارم درآوردم: چرا نه؟
سامی: اونوقت فکر میکنه من خواستم
_ نه از طرف خودم باهاش صحبت میکنم
سامی: ارزشش رو نداره. ببین حالا کی گفتم
حین شماره گرفتن گفتم: حالا امتحانش ضرر نداره
بلندگو رو فعال کردم و موبایل رو روی میز گذاشتم. بعد از چهارمین بوق جواب داد: بله
_ سلام حوا. خوبی؟
خیلی سرد گفت: سلام ممنون
اخمهای سامی درهم شد.
_ حوا حقیقتش تماس گرفتم درمورد تو و سامی صحب...
پرید تو حرفم: سامی خواسته بیای منتم رو بکشی؟
با مشتی که سامی به بازوم زد، به چهرهاش نگاه کردم که با اخمهای درهم لب خونی کرد بگو نه.
_ نه. فقط، حوا ببین سامی از برادر به من نزدیکتره، تو هم که جای خواهرمی. دوست ندارم به خاطر یه سوتفاهم با...
دوباره میون حرفم پرید و با پرخاشگری گفت: وائل لطف کن تو مسائل من دخالت نکن. هر چی هم بین من و سامی بوده تموم شده
به پشت مبل تکیه دادم: اشتباه از تو هم بوده ح...
اصلا اجازه نمیداد من جملههام رو کامل کنم!
حوا: رابطه من و سامی از اول اشتباه بود. من هیچوقت از اخلاق سامی خوشم نمیاومد
با تعجب گفتم: شما دوتا دوساله باهم بودین. تازه میگی از اخلاقش خوشت نمیاد؟
حوا: آره من احمق بودم که فکر میکردم میتونم سامی رو تغییر بدم
لب باز کردم تا حرف بزنم که سامی موبایل رو از روی میز برداشت و بلندگو رو خاموش کرد و موبایل رو به گوشش چسبوند: تو خیلی غلط کردی دخترهی بیشعور. چی؟ آره آره تو خوبی. من آدم بدهام. ببین تو فقط یه غلام حلقه به گوش میخوای که فقط بگه چشم و مثل ریگ واسهات پول خرج کنه. کلا عقدههای زندگیت رو میخوای سر بقیه خالی کنی
داد زد: دیگه حالم از خودت و ادعاهای مزخرفت بهم میخوره
تماس رو قطع کرد، انگشت شست و اشارهاش رو روی شقیقههاش گذاشت و چند ثانیه بعد، خیلی شیک موبایلم رو پرت کرد تو دیوار.
خونسرد نشسته بودم و فقط به عکسالعملهاش نگاه میکردم. خودش رو پرت کرد روی مبل و پاهاش رو از روی دسته آویزون کرد و ساعدش رو گذاشت روی چشمهاش: یه جوری حرف میزنه، انگار رابطه جنسی خواستم
بعد از چند دقیقه سکوت گفتم: مرسی که موبایلم رو به فنا دادی
دستش رو از روی چشمهاش برداشت و نگاهم کرد: ببخشید داداش اصلا حواسم نبود
_ فدای سرت. هرچی بود دیگه واقعا تموم شد. بلند شو برو لباسهات رو عوض کن، بریم بیرون
به سقف نگاه کرد: حال ندارم
_ سامی تو، عاشق حوایی؟
بعد از چند دقیقه سکوت گفت: عشق؟ نه. دوستش داشتم اما با حرفهایی که چند دقیقه پیش گفت همون هم ندارم. آره در واقع دیگه هیچ حسی به حوا ندارم. من خر رو بگو که به خاطر کشیدهای که تو گوشش زده بودم، عذاب وجدان داشتم. الان میبینم نه واقعا حقش بود. گور عمهاش. میرم آماده بشم بریم بیرون
خندیدم که گفت: زهرمار
_ خیر سرم میخواستم نصیحتت کنم که دیدم روحیهات با غم و غصه کلا میونه خوبی نداره
وارد اتاقش شد اما صداش رو میشنیدم: به قول شیرازیها، ها عامو حوصله داری ها
بلند شدم و رفتم پشت مبل، موبایلم رو از روی زمین برداشتم.
@NeiloofarBakhtiary
YOU ARE READING
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.