💕 بخش ۱۸۱ 💕

14 2 0
                                    


حدس زدم شاید مامانش بوده. برای همین بهش پیام دادم تا هر وقت تونست، جواب بده.
تو راه برگشت به خونه بودم که سامی تماس گرفت.
_ جان
سامی: سلام بر آقای عاشق دل خسته
_ سلام. چطوری بابای آینده؟
سامی: خوبم. تو چطوری؟ تماس گرفتم حالت رو بپرسم، ببینم یه وقت از درد دوری از لنا خودکشی نکرده باشی
_ لنا با تو یا نهال تماس نگرفته؟
لحن صداش جدی شد: نه. چطور؟ چیزی شده؟
_ چیزی که نه اما خب، تماس گرفتم یه دفعه جواب نداد، دفعه دوم هم یه خانمی جواب داد و قطع کرد
سامی: چی گفت؟
_ فقط پرسید شما. تا خواستم حرف بزنم، تماس رو قطع کرد. حدس زدم مامانش بود
سامی: پس مادرزنت بوده
_ سامی نگرانشم
سامی_ نگران چی آخه برادر من؟ بعد از چند ماه برگشته پیش خانواده‌اش. انتظار داری موبایل دستش باشه و گزارش لحظه‌ای واسه‌ات بفرسته؟ تو هم دیگه باهاش تماس نگیر. زشته جلوی خانواده‌اش.‌ بهش پیام بده
_ پیام دادم. اما از آخرین دفعه‌ای که باهم صحبت کردیم آنلاین نشده
سامی: میشه. نگرانش نباش. راستی وائل، مربی برنامه جدید تغذیه من رو واسه‌ام فرستاده. حتما برای تو هم فرستاده. حتما چک کن
_ به خونه برسم چک میکنم
سامی: باشه. پس شب میبینمت داداش. کاری باری؟
_ مخلصم. میبینمت
سامی: قربونت، فعلا خدافظ
_ فعلا
تماس رو قطع کردم و با ذهنی درگیر، به سمت خونه حرکت کردم.
درحالی که دو دل بودم که با لنا تماس بگیرم یا نه از حمام بیرون رفتم و نگاهم به ساعت افتاد و با عجله به سراغ کمدم رفتم و مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم.
با ضربه‌ای که به شونه‌ام خورد، از فکر بیرون اومدم و به مربیم که کنارم ایستاده بود نگاه کردم و هدفون رو از روی گوش‌هام برداشتم: بله
مربی: سامی امشب نمیاد؟
_ به من که گفت میاد. حتما کاری واسه‌اش پیش اومده
مربی: لیست جدید تغذیه‌تون رو چک کردین؟
_ بله
سری تکون داد و زیرلب گفت: خوبه
و به سراغ بقیه بچه‌های باشگاه رفت. هدفونم رو دوباره روی گوش‌هام گذاشتم و خواستم به تمرینم ادامه بدم که دیدم سامی وارد سالن شد.
با چهره‌ای ناراحت، کلافه و حتی عصبی. ایستاد و نگاهی سرسری به داخل سالن انداخت. دستم رو بالا بردم و تکون دادم که با دیدنم به سمتم اومد. از روی دستگاه بلند شدم و به سمتش رفتم.
سامی: وائل ده دفعه باهات تماس گرفتم. معلوم هست کجایی؟
حق به جانب نگاهش کردم: این‌جا بودم و تمرین میکردم دیگه. چی شده؟ چرا این‌قدر عصبی هستی؟
با کلافگی شقیقه‌اش رو خاروند: یه اتفاقی افتاده، برو لباس بپوش، باید بریم
یه لحظه نگران شدم: واسه لنا اتفاق‌‌‌‌...
میون حرفم پرید: نه نه. ربطی به لنا نداره. برو لباس لباس بپوش باید بریم
درحالی که مچ‌بند‌هام رو باز میکردم، گفتم: بگو درمورد چیه
ساعد دستم رو گرفت و به رخت‌کن اشاره کرد: بیا بریم اون‌جا، بهت میگم
به سمت رخت‌کن حرکت کردیم که مربی، سامی رو صدا زد اما سامی اهمیتی نداد.
_ خب جواب مربی رو بده
سامی: بیا بریم اون رو ولش کن. بعدا باهاش صحبت میکنم
وارد رخت‌کن شدیم که سامی زودتر در کمدم رو باز کرد و لباس‌هام رو به دستم داد.
_ سامی حرف بزن، داری نگرانم میکنی
با کلافگی نگاهم کرد و روی صندلی پشت سرش نشست.
سامی: بیا بشین
روی صندلی کنارش نشستم و گفتم: بگو
چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاهم کرد. از نگاهش میتونستم بخونم که داره سبک و سنگین میکنه که چطوری حرفش رو بیان کنه.
_ سامی عصبیم کردی، ای بابا بگو دیگه
نفس عمیقی کشید: حقیقتش نمیدونم چطوری بگم و اصلا نمیدونم اتفاقی که افتاده تا چه حد واسه‌ات مهمه اما...
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد: وائل بابات، بابات سکته کرده
جا خوردم. انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم. به چشم‌های سامی زل زده بودم که نگاهش با کلافگی بین چشم‌هام دو دو میزد.
_ مرده؟
به کمدها نگاه کرد و به پشت گردنش دست کشید: نه. تو بیمارستان بستری شده
گیج شده بودم. به پارکت‌های اطراف پاهام نگاه کردم. نمیدونستم چه عکس‌العملی باید نشون بدم.
سامی: خبرش توی اخبار و اینترنت پیچیده
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم: باید برم بیمارستان
سامی: آره. بپوش بریم
از روی صندلی بلند شدم و درحالی که لباس‌هام رو عوض میکردم، پرسیدم: چه سکته‌ای؟
سامی: مغزی
_ علتش چی بوده؟ نگفتن؟
سامی: نمیدونم. فقط میدونم الان تو اتاق عمل داره جراحی میشه
سری تکون دادم و دیگه سوالی نپرسیدم.
تو مسیر بیمارستان هم نه من حرفی زدم، نه سامی. نمیدونم از روی نفرتی که نسبت به پدرم پیدا کرده بود حرفی نمیزد یا کلا ترجیح داده بود سکوت کنه یا اینکه شاید فکرش مشغول بود. شاید هم مثل من جا خورده بود.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now