از پشت میز بلند شد و از تراس بیرون رفت. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو روی دستهام گذاشتم. همهی امیدم به این بود که وائل کمکم کنه.
بعد از چند دقیقه وارد تراس شد: گفتم بیان میز رو جمع کنن. آهان تا یادم نرفته برم واسهات لباس بیارم
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده، به اتاق برگشت. میخواستم بگم نه لازم نیست که نگاهی به مانتو و شلوارم انداختم و متوجه شدم مانتوم بوی عرق گرفته. پس، پشت سرش وارد اتاق شدم و نگاهش کردم که مشغول وارسی لباسهاش بود.
وائل: لباسهام برای تو خیلی بزرگه اما خب، بد هم نیست
به سمتم اومد اما ناخواسته دو قدم به عقب رفتم که با دیدن این عکس العملم، سرجاش ایستاد و به سمت تخت خم شد و لباسها رو روی تخت گذاشت: این از شلوار، بند داره و میتونی تنگش کنی. این هم از پیرهن
چند ضربه به در اتاق خورد. درحالی که به سمت در اتاق میرفت، گفت: لباسها رو توی رختکن سرویس بهداشتی میتونی عوض کنی
در رو باز کرد که همون دوتا پیشخدمت قبلی پشت در بودن. به سمت لباسها رفتم و از روی تخت برداشتمشون و در سرویس بهداشتی رو باز کردم.
رختکن، دستشویی و حمام هر سه ورودی مجزا داشتن. وارد رختکن که شدم، آینه بزرگی نصف یکی از دیوارها رو گرفته بود و توجهام رو به خودش جلب کرد. به لنای درون آینه نگاه کردم. چشمهای قرمز، گونه کبود، بینی و لبهای ورم کرده.
چقدر داغون و نابود شده بودم. بغضم رو قورت دادم و مشغول عوض کردن لباسهام شدم. وقتی پیرهنم رو از تنم در آوردم، نگاهم به کبودیهای روی تنم افتاد که هنر دست زبیده بود. با این حال زبیده رو نفرین نکردم چون همیشه معتقد بودم نفرین کردن دل آدم رو سیاه میکنه.
به اتاق برگشتم و وائل که پشت میز اتاقش نشسته بود، با دیدنم از روی صندلی بلند شد: اینجا فقط اتاق من کلید یدک نداره. تو شب اینجا بخواب و در اتاق رو قفل کن و بذار کلید تو قفل در بمونه. هرکسی هم در زد اصلا باز نکن. من میرم توی اتاق مهمان میمونم. دقیقا همین اتاق کناری. اگه به چیزی احتیاج داشتی من اونجا هستم. کلید هم روی میز گذاشتم
و به کلیدی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد.
_ ممنونم
وائل: خواهش میکنم. راحت استراحت کن. شب به خیر
_ شب به خیر
بعد از بسته شدن در توسط وائل، بلافاصله کلید رو از روی میز برداشتم و در رو قفل کردم و همونطور که گفته بود، کلید رو از داخل قفل در بیرون نیاوردم. خواستم به سمت تخت برم اما دلم طاقت نیاورد و به سمت میز رفتم و صندلی رو از پشتش برداشتم و پشت در گذاشتم.
نفس راحتی کشیدم و دیوارها رو به قصد پیدا کردن کلید برق نگاه کردم که سریع پیداش کردم و چراغ اتاق رو خاموش و چراغ خواب رو روشن کردم.
حالا میتونستم به راحتی برای چند ساعت استراحت کنم. به محض قرار گرفتن سرم روی بالشت تقریبا بیهوش شدم.
وائل:
نه تنها بیخواب شده بودم، بلکه لحظه به لحظه کلافهتر میشدم. از گوشه و کنار شنیده بودم که پدرم با زنهای مختلفی رابطه داره اما خودش خاطرنشان کرده بود که همه این حرفها تهمتی بیش نیست و به خاطر حسادت تنگ نظران تو عرصه تجارت این حرفها رو پشت سرش میزنن.
اما حالا، با چشمهای خودم دیده بودم که اوضاع کارهای پدرم فجیعتر از حرفهایی بود که قبلا شنیده بودم.
زیر لب زمزمه کردم: میخواست به دختری که جای دخترش رو داره تجاوز کنه. وای خدایا
فکرم به سمت یک ساعت قبل پرواز کرد. هرچند زیبایی و معصومیت چهرهاش انکار نشدنی بود و نمیتونستم لحظهای از معصومیت چهرهاش چشم بردارم اما دیدن ضجه و التماسهاش دلم رو به درد میآورد.
با شنیدن صدای موبایلم، از داخل جیبم بیرون آوردمش و با دیدن اسم سامی روی صفحه، سریع جواب دادم: بله
💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.