🌺 بخش ۶۷ 🌺

19 4 0
                                    

دستش رو گرفتم: بیا بریم وسط برقصیم. حالا که از جو این‌جا خوشمون نمیاد، حداقل یه ‌ذره خوش بگذرونیم
دستش رو کشید اما نتونست از دستم دربیاره: وای نه
خندیدم: بیا بریم
و بلندش کردم و به‌ زور بردمش. خندیدم و شروع کردم و رقصیدن: لنا تا حالا رقص یه پسر دست و پا شکسته رو دیدی؟
خندید: نه
_ خب پس الان میبینی
با خجالت ایستاده بود  و به من که ریز ریز خودم رو تکون میدادم، نگاه میکرد. طلا و ثمین اومدن کنار لنا و شروع کردن به رقصیدن.
سامی کنارم ایستاد: کیف احوالک والی جون؟
به دخترها اشاره کردم: اون دوتا رو نگاه کن
با دیدن دخترها زد زیر خنده: کمیل و سبحان اونور نشستن فک میزنن. بابا بلند بشید، بیایین این دوتا رو جمع کنید. معلومه حسابی قر تو کمرشون گیر کرده
طلا به سمتمون اومد:‌ بیایید وسط ببینم، شما هم که مثل اون دوتا دارین حرف میزنین
دست‌هامون رو گرفت و کشیدمون وسط. چند دقیقه ای کنار لنا و با بچه‌ها رقصیدم که آرنج یکی از پسرها به آرنجم خورد که از شدت درد، وجودم ضعف رفت. بنده خدا کلی نگران شد و عذر خواهی کرد. میون شلوغ پلوغی جمعیت تنها کسی که فهمید همون پسره بود و لنا که کنارم ایستاده بود. برگشتم روی مبل نشستم. درد دستم حسابی ذوق و حال خوبم رو خراب کرد. دقیقا همون‌ جایی ضربه خورد که قبلش به در کمد خورده بود.
لنا کنارم نشست : خوبی وائل؟ خیلی درد میکنه؟
_ آره
لنا: برم از سامی مسکن بگیرم؟
_ نه نمیخواد خودش خوب میشه
بچه‌ها اومدن و اصرار کردن که بریم وسط و برقصیم اما من به‌ خاطر درد دستم، دیگه حال رقصیدن نداشتم. دستم درد میکرد و دردش اعصابم رو خراب کرده بود.
کنار گوشش گفتم: نظرت چیه بریم؟
_ آره بریم
_ پس بلند شو
پشت سر لنا حرکت کردم و به سمت ورودی رفتیم و خیلی سریع از آپارتمان بیرون رفتیم و وارد آسانسور شدیم.
خندید: سامی میکشتت
نگاهم کرد که با دیدنم جا خورد. به خودم توی آینه نگاه کردم.
بی‌چاره حق داشت. اخم‌هام حسابی درهم بود.
_ دستم درد میکنه لنا
لنا: پس مستقیم بریم داروخونه
_ آره
وارد پارکینگ شدیم که ریموت رو به سمتش گرفتم.
لنا: این رو چرا به من میدی؟
_ تو پشت فرمون بشین
با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد: بلد نیستم که. یعنی گواهینامه دارم. اما پشت فرمون هیدرولیک ننشستم تاحالا
_ بشین پشت فرمون خودم کمکت میکنم‌. دردِ دستم داره اذیتم میکنه تمرکز ندارم
کف دست‌هاش رو روی لپ‌هاش گذاشت و به ماشین نگاه کرد: وائل من هول میشم اگه ماشینت رو زدم به جایی چی؟ من تنها ماشینی که نشستم پشت فرمونش یه پراید داغون بوده که قیمت نو همون ماشین میشه هزینه روکش‌های چرم صندلی‌های ماشینت
اخم کردم: لنا بشین اذیت نکن
اخم کرد: هر چی شد خودت خواستی‌ ها
سوار شدیم که ماشین رو واسه‌اش روشن کردم و گفتم: نگران هیچی نباش. سرعتت رو زیاد بالا نبر. کمربندت رو هم ببند لطفا. خوبه حالا حرکت کن
لنا: بسم الله رحمان رحیم. وائل من الان جملات اشهد یادم نیست. تو واسه هردومون بخون
خنده‌ام گرفت: نگران هیچی نباش. هیچی نمیشه
فرمون رو محکم میون دست‌هاش گرفته بود.
لنا: تازه دنده‌اش هم با اون چیزی که من تمرین کردم خیلی فرق داره
نفس عمیقی کشید و گفت: خب شروع میکنیم
آروم پاش رو روی گاز گذاشت و حرکت کرد. تنش رو بالاتر کشیده بود و به جلوی ماشین نگاه ‌میکرد.
با تعجب پرسیدم: لنا چه‌ کار میکنی؟
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهKde žijí příběhy. Začni objevovat