🌸 بخش ۴۶ 🌸

23 4 0
                                    

لبخند زد و چیزی نگفت که ادامه دادم: و درمورد پیشنهادت، خوش‌حال میشم کمکم کنی. میدونی لنا، شاید مسخره باشه اما من همیشه دوست داشتم یکی باشه که باهاش درس بخونم
لنا:پس پسرها چی؟
_ سامی که فقط وقتی تنها باشه میتونه درس بخونه، کمیل رشته‌اش با من فرق داره. سبحان هم که یه ترم بالاتر از درس میخونه. فقط گاهی اوقات ممکنه درس‌هامون مشترک باشه
متفکرانه سرش رو تکون داد: که این‌طور
ناگهان بلند شد: خب پس من میرم کتاب‌هات رو بیارم
_ کجا؟ بیا بشین بابا الان که نمیتونم
پنجر شد و روی صندلی نشست: چرا آخه؟
_ فکر کنم کم کم دکترم برسه پس باید برگردم تو تختم. دوباره کلافه میشم، نمیتونم درس بخونم
لنا: ای بابا پس کی؟
_ صبر کن تاییدیه لغو استراحت مطلقم رو از دکتر بگیرم و آزمایش‌هام رو انجام بدم، بعد درس میخونم
لنا: یعنی چند روز دیگه؟
_ فکر کنم چهار روز
لنا: باشه
دستم رو روی دستش گذاشتم: ناراحت نشو. یه برنامه‌ای هم برای ذهن تو میچینم که بیکار نشی
با شنیدن حرفم لبخند زد. لبخندی به زیبایی گل رز. واسه‌ام سوال پیش اومد که تا حالا کسی بهش گفته بود که لبخندهاش چقدر قشنگه؟
به کیک و شکلات داغش اشاره کردم: چرا نمیخوری؟
همون لحظه چنگال رو برداشت و بدون اینکه حرفی بزنه، یه تیکه کیک خورد. تلفن رو از روی میز برداشتم و گفتم: صبر کن تماس بگیرم یه شکلات داغ دیگه بیارن، این دیگه سرد شده
لنا: نه نمیخواد
نگاهش کردم و گفتم: خب این دیگه مزه نداره که
همون‌طور که تیکه کیکی که توی دهنش بود رو میجویید، یه دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت نه و با دست دیگه‌اش اشاره میکرد تماس نگیرم.
_ باشه
یه لحظه چشمم افتاد به ورودی که در باز شد و ماشینی وارد حیاط شد که میدونستم ماشین دکتره
_ اوه اوه لنا دکتر اومد
سریع برگشت نگاهی به ورودی خونه انداخت و با دست‌پاچگی بلند شد: وای وای بیا سریع کمکت کنم برگردی تو تخت
سریع کنارم ایستاد که دستم رو گذاشتم دور شونه‌اش و یه دستش رو دور کمرم گذاشت و پهلوم رو محکم گرفت و با دست دیگه‌اش، دستم رو که دور شونه‌اش بود رو گرفت.
_وای وائل زود باش وگرنه دکتر میکشتت
خنده‌ام گرفت: حالا دکتر درسته بداخلاق هست اما نه دیگه تا اون حد
لنا: آره جون عمه‌اش. اون فریادی که سر دوستت کشید رو یادم نرفته
از یادآوری روزی که دکتر سر کمیل داد زد خنده‌ام گرفت. کمیل پرسید بود دکتر نمیشه وائل روی ویلچر بشینه؟ و داد دکتر رو درآورد‌‌. خب البته بی‌چاره حق داشت. نیم ساعت در مقابل بچه‌ها توضیح داده بود که فقط باید استراحت مطلق داشته باشم و تکون نخورم که کمیل همچین سوالی پرسید و به قولی خیلی شیک گند زد به اون همه سخنرانی دکتر. لنا این‌قدر هول شده بود تا سریع برگردم توی تخت که وقتی خواستیم از در تراس رد بشیم، انگشت پاش به لبه در تراس گیر کرد و افتاد. افتادن لنا همانا و سینه خیز رفتن من هم همانا.
موقع افتادن هم بازوم به لبه در کشیده شد که این دفعه دلم از شدت درد ضعف رفت. افتاده بودم کنار لنا که سرش رو گذاشته بود روی زمین و بدنش تکون میخورد. لحظه اول فکر کردم داره گریه میکنه اما وقتی سرش رو بلند کرد و رو زمین نشست و صدای غش غش خندیدنش توی اتاق پیچید، خیالم راحت شد.
لنا: وای خدایا چقدر دست و پا چلفتی شدم
نمیدونم چند دقیقه گذشت که با ضربه‌ای که به در خورد رسما خفه شدیم‌ و
دوباره لنا هول کرد و بند شد و کمکم کرد تا بلند بشم. نزدیک تخت دوباره شست پاش به لبه تخت خورد که نمیدونست از درد ناله کنه یا از هول شدنش بخنده. روی تخت نشستم که با چهارمین ضربه‌ای که به در خورد، با صدای بلند گفتم: بیا داخل
لنا سریع پاهام رو کنار هم روی تخت جفت کرد و ملحفه رو روی پاهام کشید و صاف ایستاد که در باز شد و دکتر با همون جدیت همیشگی وارد اتاق شد.
_ سلام دکتر. خوش اومدی
نگاهی به من و نگاهی به لنا انداخت که لنا سری تکون داد و به آرومی سلام کرد. دکتر هم در جواب تنها سرش رو تکون داد. هرچند جواب سلام دکتر فقط توی سر تکون دادنش خلاصه میشد.
جلو اومد و کیفش رو روی تخت گذاشت: مثل اینکه خیلی بهت خوش میگذره
لبخند زدم و به لنا نگاه کردم: بله. به لطف لنا
دکتر: که این‌طور. بازوت چی‌ شده؟
و به لنا نگاه کرد که لنا بی‌چاره جا خورد. به بازوم نگاه کردم و دیدم که فقط یکم قرمز شده و حالا مگه میشد بگم خورده تو در؟
_ چیز مهمی نیست دکتر
دکتر: که این‌طور
قبل از اینکه سوالاتی درمورد حالم بپرسه، گفت: در حال حاضر اصلا زمان مناسبی برای شیطنت نیست وائل
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now