🧡 بخش ۱۰ 🧡

47 6 0
                                    

شیخ با چشم‌های کثیفش نگاهی بهم انداخت و گفت: این دختر رو باردار کنی. حوری ایرانی
من که نفس کشیدن یادم رفت و پسرش با قیافه‌ی شوکه شده پرسید: چی؟ که چی بشه؟
شیخ: میخوام ببینم چقدر از مردونگی پدرت رو به ارث بردی
باورم نمیشد. دیدن این حجم از رذل و پست بودن یه حیون انسان ‌نما، من رو شوکه کرده بود.
وائل: اون‌ وقت بعدش چی؟
دلم میخواست بگم بعدش و کوفت و زهرمار. مرتیکه میخواد من رو بدبخت کنه، اون‌ وقت منتظر بعدشه!
شیخ با بی‌خیالی به پشت مبل تکیه زد: این دختر فقط برای تو حکم لذت و سرگرمی رو داره. میتونی نگه‌اش داری تا قبل از اینکه برای تو دختر شیخ ماجد رو خواستگاری کنم
با وجود اینکه خودم شوکه شده بودم اما متوجه کلافه و عصبی شدن وائل شدم.
شیخ: میتونی از امشب شروع کنی. وائل لذت ببر
و دوباره صدای قهقهه مزخرفش توی سالن پیچید. وائل لبخند محوی زد اما دست‌های مشت شده‌اش، چیز دیگه‌ای میگفت.
به سمت من برگشت. نگاهی به من انداخت و به زبیده که پشت سرم ایستاده بود، گفت: زبیده به اتاقم راهنماییش کن
زبیده: بله آقا
بازوم رو کشید که وائل فریاد زد: با احترام باهاش برخورد کن
زبیده که انتظار این فریاد رو نداشت، با عصبانیت دستش رو عقب کشید و به سمت پله‌ها اشاره کرد و به زبان فارسی و با لهجه‌ی مزخرفی گفت: این‌ سمت باید رفت
همون‌طور که دوشادوش زبیده از پله‌ها بالا میرفتم، همچنان حرف‌های مشمئز کننده شیخ رو میشنیدم و حالم خراب‌تر میشد.
به آخرین پله که رسیدیم، زبیده به در صدفی رنگی که سمت چپ سالن قرار داشت، اشاره کرد: این اتاق آقاست
سرم رو به معنی باشه تکون دادم و به همون سمت رفتم. تا بعد از ورودم به اتاق، زبیده همون‌جا ایستاده بود. این رو هم از صدای قدم‌هاش فهمیدم‌.
به دیوار کنار در اتاق تکیه دادم. سر خوردم و روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. حسم میگفت میتونم از پسرش کمک بخوام و قابل اعتماده اما عقلم میگفت مطمعنی؟ و این میون روحم عاجز شده بود.
با شنیدن صدای کسی، سرم رو از روی زانوهام بلند کردم و درحالی که فکر میکردم کی به خواب رفتم، از دردی که توی گردنم پیچید، ناله‌ام دراومد و دستم رو پشت گردنم گذاشتم که با دیدن چهره وائل، شوکه شده جیغ بلندی کشیدم و خودم رو به دیوار پشت سرم چسبوندم.
با دیدن عکس‌العملم، به عقب رفت و دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا برد: آروم باش، من قصد ندارم اذیتت کنم
با تعجب نگاهش کردم که زبان فارسی رو خیلی سلیس و روان صحبت میکرد. _ شما، فارسی صحبت میکنی!
لبخند محوی روی لب‌هاش نشست: بلدم
طول زیادی نکشید که تعجبم جای خودش رو به گریه داد: من هم عربی بلدم. میدونم چه حرف‌هایی به بابات گفتی. میخوای بدبختم کنی
وائل: گریه نکن، اون‌جور که فکر میکنی نیست
_ دروغ میگی
روی دو زانو نشست و گفت: نه. دروغ نمیگم. باور کن کاری ندارم، میشه خواهش کنم گریه نکنی؟ دارم میگم کاری با تو ندارم
_ نه نمیتونم
با تعجب یه ابروش رو بالا انداخت: چرا؟
با پشت دستم اشک‌هام رو پاک کردم: نمیتونم بهت اعتماد کنم
وائل: چطوری بهت بفهمونم؟ آهان صبر کن
از روی زمین بلند شد و از داخل کمدی که توی اتاق قرار داشت، کتابی بیرون آورد و روبروم نشست و دستش رو روی کتاب گذاشت: به همین قرآن قسم میخورم، من به تو آسیبی نمیرسونم
کمی، فقط کمی دلم آروم گرفت. سرم رو پایین گرفتم و با پشت دست، رد اشک‌های روی گونه‌هام رو پاک کردم.
صدای باز و بسته شدن در کمد رو شنیدم و چند دقیقه بعدش صدای خودش که گفت: من همه‌ی حرف‌هات رو اون پایین شنیدم
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم اما هیچ حرفی نزدم که دوباره گفت: حالت خوبه؟ به‌ نظر اصلا خوب نیستی
سعی کردم بغضم رو قورت بدهم: نه. خوب نیستم
وائل: من بابت همه اتفاقات بدی که واسه‌ات اتفاق افتاده معذرت میخوام و متاسفم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: تاسف تو دردی از من دوا نمیکنه
پنجه دستش رو مابین موهاش برد و تا پشت گردنش کشید: آره خب حق داری. حالا میشه بگی چی‌ شد که الان این ‌جایی؟
به محض اینکه لب باز کردم تا اتفاقات رو توضیح بدم، صدای معده‌ام بلند شد. از لبخند محوی که روی لبش نشست، متوجه شدم اون هم صدای معده‌ام رو شنید. از روی زمین بلند شد و گفت: الان میگم شام بیارن

💙 تلگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   💜 اینستگرام: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
      💖 پینترست: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
   ❤️ یوتیوب: 𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢
🧡 واتپد:  𝐍𝐢𝐥𝐨𝐮𝐟𝐚𝐫_𝐁𝐚𝐤𝐡𝐭𝐢𝐚𝐫𝐢

عشق غیرمنتظرهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora