🌷 بخش ۷۹ 🌷
صدای ضربههای آروم و صحبت کردن وائل از پشت در به گوشم میرسید.
با یادآوری حرفهاش دوباره بغض کردم. به در نزدیک شدم. انگار دلم میخواست از بین حرفهاش دنبال کلمه برگشت بگرده.
وائل: باور کن اگه دست من بود، همین فردا واسهات بلیط میگرفتم که برگردی. فقط، فقط هم به خاطر خودت. وگرنه من... ای خدا. لنا باز کن در رو میخوام رو در رو صحبت کنم. سه ساعت اینجا ایستادم خسته شدم
اخمهام توی هم رفت و با عصبانیت در رو باز کردم و داد زدم: تو سه ساعت اینجا ایستادی خسته شدی، اونوقت من که نزدیک به دو ماه اینجا موندگار شدم، حق ندارم خسته بشم؟
چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد و بعد، اخم کرد.
همونطور که به سمتم میاومد، گفت: صدات رو بالا نبر لنا. عصبانی هستی، حق داری. ناراحتی؟ حق داری. واسهات زجرآوره؟ حق داری. اما حق نداری به من توهین کنی. من به تو هیچ دروغی نگفتم
به ثانیه نکشیده عصبانیتم به بغض تبدیل شد و خودش هم متوجه شد که اخمهاش از هم باز شد. لبخند محوی زد و با لحن دلجویانهای گفت: بغض نکن لنا. درسته من به تو علاقه دارم اما اینکه نخواستم با اون کشتی برگردی، از روی عقل و منطق بود. نه از روی احساساتم
اشک توی چشمهام حلقه زد و دیدم رو تار کرد. وسط اتاق، همون جایی که ایستاده بودم، روی زمین نشستم و دستهام رو جلوی صورتم گرفتم و زدم زیر گریه. من ننر و لوس نبودم. اما دلم خانوادهام رو میخواست.
کنارم نشست و گفت: اجازه دارم بغلت کنم؟
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: نه
وائل: آب بیارم واسهات؟
_ نه
وائل: بریم قدم بزنیم؟
سرم رو تکون دادم: نه
وائل: من الان چه کار کنم تو حالت خوب بشه؟
_ هیچی. فقط بذار راحت گریه کنم
دستم رو گرفت: ببینمت. لنا؟ به من نگاه کن
با پشت دست، اشکهام رو پاک کردم و به چشمهاش نگاه کردم.
_ وائل من خسته شدم. به خدا خسته شدم. میخوام برگردم. ای خدا کاش قلم پام خورد میشد و هیچوقت برای اون سفر پافشاری نمیکردم
بعد از اینکه چند ثانیه بدون هیچ حرفی، به صورتم زل زده بود، گفت: تو اصلا اجازه نمیدی حرفم رو کامل بگم. اون از چند ساعت پیش که پریدی تو حرفم. این هم از الان که با چشمهای خوشگلت که پر از اشک شده، زل زدی به من. رشته کلام از دستم در میره دیگه
توجهی به قلقلکی شدن دلم نکردم و گفتم: فکر میکنی الان با این شرایط روحیم واسه حرفهات دلم ضعف میره
یا جدیت نگاهم کرد: تو هم الان فکر کردی من دارم شوخی میکنم؟
با تشر اسمش رو صدا زدم: وائل
لبخند زد و گفت: جانم
_ من میخوام برگردم. میفهمی؟
با شیطنت چشمک زد: مگه جات پیش من بده؟
از شدت حرص گریهام گرفت که سریع گفت: باشه باشه ببخشید. گریه نکن. لنا تو برمیگردی، فقط، اما شاید خیلی دیرتر. نمیخوام مثل دفعه قبل امید واهی بدم. حقیقتش خودم فکر نمیکردم پیدا کردن یه راه حل یا یه قاچاقچی اینقدر سخت باشه
_ یعنی، یعنی چند هفته؟!
با تردید گفت: شاید، چند ماه
با بهت گفتم: چند ماه!
وائل: شاید
ناگهان با استرس بلند شدم و ایستادم و دستهام رو دو طرف صورتم گذاشتم: من چطوری طاقت بیارم؟
با چشمهای درشت شده به عکسالعملم نگاه کرد. تک خندهای کرد و گفت: به راح...
اما وقتی زدم زیر گریه، حرف تو دهنش ماسید و نتونست جملهاش رو کامل کنه. کف دستهام رو روی صورتم گذاشتم. دلم نمیخواست تو این شرایط من رو ببینه.
به آرومی مچ دستهام رو گرفت و خواست از جلوی صورتم کنار ببره که خودم زودتر اینکار رو کردم و گریهکنان گفتم: داری اذیتم میکنی. حتی نمیذاری راحت گریه کنم
به چشمهام خیره شد. لبخند غمگینی زد و خیلی سریع من رو به سمت خودش کشید و بغلم کرد.
@NeiloofarBakhtiary
ŞİMDİ OKUDUĞUN
عشق غیرمنتظره
Romantizmدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.