🌸 بخش ۱۱۷ 🌸

14 3 0
                                    

که نزدیک بود ظرف کوچیک ترشکی که روی پام بود بریزه که سریع گفتم: وای وائل اول این ظرف رو بردار تا نریخته
خم شد و اول ظرفه رو برداشت و روی کاپوت ماشین گذاشت و همه پلاستیک‌ها و لواشک‌هایی که واقعا مثل دختر بچه‌ها پخششون کرده بودم رو جمع کرد و در آخر دستم رو گرفت و گفت: خانم کوچولوی سرتق

لنا:
از پارکینگ بیرون اومدیم‌ که گفت: هوا خیلی عالیه. لنا نظرت چیه بریم قدم بزنیم؟
_ آره خوبه. بریم
وائل: پس صبر کن من این‌ها رو به یکی از پیش‌خدمت‌ها بسپارم تا بذاره تو اتاقم
_ نه وائل، بریم داخل من باید کفش‌هام رو عوض کنم
به کفش‌هام نگاه کرد: باشه پس بیا
چند قدم برداشتیم که ایستاد و قبل از اینکه بگم چرا ایستادی، گفت: اگه بابام رو دیدیم، لنا سعی کن اصلا ازش نترسی. باشه؟
_ سعی میکنم
وائل: خوبه
تو دلم دعا دعا کردم که نبینیمش. دلم نمیخواست شبی که تا همین چند ثانیه پیش از حس‌های خوب پر شده بود، خراب بشه. با استرس همراه وائل وارد عمارت شدیم و از پله‌ها بالا رفتیم که خدا رو شکر ندیدیمش و نفس راحتی کشیدم. فکر کنم وائل هم حس کرد اما به روم نیاورد. بیست دقیقه بعد درحالی که هردومون تیپ اسپرت زده بودیم، از عمارت بیرون رفتیم.
روی لبه جدول ایستادم و شروع کردم به راه رفتن که وائل نزدیک به من قدم برداشت و دستش رو بالا گرفت: دستم رو بگیر، یه‌ وقت زمین نخوری
_ نمیخوام
وائل: چرا؟
شونه‌هام رو بالا انداختم: تو دستم رو بگیر
لبخند زد و دستم رو گرفت. دستش گرم بود و، دلم رو گرم کرد.
حواسم به دست وائل بود که یه لحظه تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود زمین بخورم که سریع دستم رو به سمت خودش کشید و تقریبا توی سینه‌اش پرت شدم. با چشم‌های درشت شده از تعجب صورتم رو عقب بردم و به چشم‌هاش نگاه کردم که تو فاصله میلی‌متریم بود.
اون هم همین‌طور! بعد از چندثانیه هردومون همزمان خندیدیم. دست‌هام رو روی شونه هاش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم اما اون ظاهرا دلش نمیخواست ازش فاصله بگیرم که بالاخره بعد از چند ثانیه با اکراه دستش رو از دور کمرم برداشت. دوباره روی لبه جدول ایستادم که گفت: پس لنا خانم از بغل من خوشش اومده
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟ یعنی چی؟
با شیطنت به جدول اشاره کرد: یعنی اینکه وقتی دوباره رو جدول راه بری، دوباره تعادلت بهم میخوره. من هم که جان فدای لنا خانم این‌جا ایستام و سریع میام جلو، پرت میشی تو بغلم
آروم خندیدم: تحلیلت جالب بود
وائل: نه به اندازه بغلم
توجهی به حرفش نکردم و دوباره شروع کردم به راه رفتن روی لبه جدول.
خواست جلو بیاد که گفتم: دستم رو نگیر
وائل: چرا؟
_ میخوام ببینم میتونم تعادلم رو حفظ کنم یا نه
وائل: باشه پس، مراقب باش
_ نمیخوام
وائل: لنا از عصری روی دنده تخس بودن بیدار شدی‌ ها
_ چه کار کنم خب؟
وائل: کاری نمیخواد انجام بدی. همین‌که تعادل نداشته باشی و پرت بشی تو بغل من کافیه
لبخند زدم و چیزی نگفتم و به راه رفتن ادامه دادم. وائل بود دیگه، گاهی دوست داشت تو دلم پروانه پر بده.
قدم زدن با وائل خیلی به دلم چسبید و کلی حس خوب تو دلم سرازیر شد.
چیزی که خیلی دوستش داشتم این بود که با اینکه زمان زیادی در طول روز رو در کنار هم بودیم اما حد و حریم خصوصیمون رو ازبین نمیبردیم و هر دو پایبند به یه سری چارچوب‌های خاص خودمون بودیم.
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang