وائل: باشه پس اگه اومدن سمتت، خیلی عادی رفتار کن. اگه حس کنن ترسیدی، شیطنتشون گل میکنه و میخوان اذیتت کنن
_ تا حالا کسی رو گاز گرفتن؟
چهره متفکرانهای به خودش گرفت و بعد از چند ثانیه مکث، گفت: آره. پارسال یه مامور برق که بدون اجازه اومده بود تو حیاط رو تیکه تیکه کردن
شوکه شده گفتم: واقعا؟!
با دیدن عکسالعملم خندید: نه. شوخی کردم
و خطاب به سگها گفت: بچهها لطفا برید توی کلبه. ما میخواییم تو حیاط صبحانه بخوریم. ممنون خوشگلهای من
از اینکه خیلی شیک و مجلسی، به حرفهای وائل گوش کردن، لبخند روی لبهام نشست و گفتم: چه مودب هستن!
همونطور که نگاهشون میکرد، گفت: تربیت شده بودن. با من هم که اخت شدن، به حرفهام گوش کردن
_ خیلی هم عالی
به قسمتی از باغ اشاره کرد: لطفا از این طرف
با ورودمون به باغ، بوی گل، چمن خیس خورده، صدای چهچه گنجشکها، سرسبزی و زیبایی باغ احساس زیبایی رو برای من به ارمغان آورد که دوست داشتم ساعتها اونجا بشینم و از این احساس خوب و زیبا لذت ببرم.
پشت میز که نشستیم، گفت: من دیگه تعارف و اصرار نمیکنم، لطفا میل کن
_ باشه، ممنون
وائل: نوش جان
حین صرف صبحانه به باغ نگاه میکردم. زیبایی بینظیری داشت. مثل تیکه کوچک از تصوراتم در مورد بهشت بود.
وائل: چندتا سوال بپرسم؟
_ آره
فنجان میون دستهاش رو روی میز گذاشت و صاف نشست: چند سالته؟
_ بیست
وائل: دانشجویی؟
نفس عمیقی کشیدم: ترم سه زبان انگلیسی
وائل: تک فرزندی؟
_ نه. یه خواهر هجده ساله دارم. اسمش لالهست
وائل: راستی تو چطوری عربی میفهمی اما نمیتونی صحبت کنی؟
_ من دورگهام. من هم فقط یه مقدار بلدم. نه خیلی
وائل: که اینطور. پس تو هم مثل من دو رگهای. من هم مامانم مثل تو ایرانی بود
_ بود؟
چهرهاش رنگ ناراحتی به خود گرفت. به پشت صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید: آره، بود. وقتی من به دنیا میام، اون فوت میکنه
با تاسف گفتم: خدا رحمتش کنه. وسط بهشت باشه انشاءالله
بعد از چند ثانیه سکوت، به آرومی تشکر کرد.
_ متولد کدوم شهر بود؟
وائل: خرمشهر. اما همینجا دفن شده
با تعجب گفتم: اینجا؟
وائل: منظورم دبی بود
_ آهان. شما چی؟ شما فارسی رو چطوری یاد گرفتی؟
وائل: سال اول دبیرستان، با دوستم سامی همکلاس شدم. سامی ایرانیه. پدرش برای تجارت و سرمایه گذاری یه مدت میاد اینجا که سامی هم همراه پدرش برای تحصیل میاد. دست و پا شکسته با هم انگلیسی حرف میزدیم تا اینکه سامی به من فارسی یاد داد و من هم عربی یادش دادم. به مرور باهم صمیمی شدیم و تا الان که ترم شیش معماری هستیم
_ یه عکس دست جمعی بود کنار مانیتور کامپیوترت
وائل: اونی که هم قد من بود سامیه
_که اینطور
وائل: آره دیگه. خب لنا من باید برم جایی. اگه کاری داشتی شمارهام توی دفترچه کنار کامپیوترم هست، تماس بگیر. راستی موبایل که هست. بیا با خانوادهات تماس بگیر
_ شمارههاشون رو حفظ نیستم. میشه بگی که کمکم میکنی که بتونم برگردم؟
بغض بزرگ و دردناکی گلوم رو اذیت میکرد و طاقت پنهون کردن ناراحتی درونم رو نداشتم.
وائل:
میخواستم حرفی بزنم که تسکین دهنده باشه اما واقعا نمیدونستم چی بگم. ذهنم شده بود شبیه یه ورق سفید که پر بود از خالی. چند دقیقه گذشت که دیدم فایده نداره. هق هق میکرد و بدنش میلرزید.
به سمتش خم شدم و دستهام رو روی دستههای صندلی که روش نشسته بود، گذاشتم.
_ لنا یه لحظه به من نگاه کن. لنا؟
سرش رو بالا گرفت و به چشمهام زل زد که به قول سامی، دلم ریخت. چشمهای پر اشکش مثل دو تا تیله برق میزدن و معصومیت چهرهاش دیوانه کننده شده بود.
با حواس پرت شدهای، صاف ایستادم و گفتم: میخواستم بگم که، خب، یعنی، آهان، من الان میخوام برم با وکیل بابا درمورد تو صحبت کنم ببینم چطوری میشه برگردی. اما به شرطی میرم که گریه نکنی. باشه؟ هنوز که داری گریه میکنی
به سرعت، با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و باشهای گفت. ابرویی بالا انداختم و با لحن طلب کارانه گفتم: کو؟ هنوز اشکهات داره میریزه
با درموندگی جواب داد: دست خودم نیست که
برگشتم پشت میز و دست به سینه روی صندلی نشستم: من همچنان منتظرم گریهات تموم بشه لنا خانم
لنا: دیگه گریه نمیکنم. ببین. گریه نمیکنم به خدا
با دیدن تخس بودنش لبخندی روی لبم نشست و از روی صندلی بلند شدم.
_ خیلی خب. سعی میکنم زود برگردم. اطلاع ندارم بابام کی برمیگرده. پس، زیاد اینجا نمون و برگرد تو اتاق
لنا: باشه
_ مواظب خودت باش. فعلا
با صدای آهستهای خداحافظی کرد. برگشتم داخل تا لباسهام رو عوض کنم. باید هرچه زودتر با آقای سعد صحبت میکردم.
@NeiloofarBakhtiary
ESTÁS LEYENDO
عشق غیرمنتظره
Romanceدختری به نام لنا در مسیر پیادهروی کربلا دزدیده شده و به شیخی در دبی فروخته میشود. لنا با دیدن شرایط پیش آمده، فاتحهی زندگیاش را میخواند اما دستی او را از این منجلاب بیرون میکشد.