🎀 بخش ۳۴ 🎀

28 3 0
                                    

وائل:
خواب‌آلود بودم که ناگهان در اتاق باز شد و سامی و بقیه بچه‌ها وارد اتاق شدن و از چهره‌هاشون مشخص بود که به شدت نگران و ترسیده‌ بودن.
سامی زودتر نزدیک شد: وائل؟ داداش خوبی؟
سبحان: خوبی وائل؟
لبخند زدم: سلام، سلام. هیسسس آروم آره خوبم
سامی : ‌طوری تصادف کردی؟
_ میخواستم از خیابون رد بشم، ماشین زد
ثمین: پرستار گفت جراحی شدی
_ آره توی ساق پام چهارتا پلاتین گذاشتن
ثمین با نگرانی دستش رو جلوی دهنش گرفت و سامی گفت: درد نداری؟
لنا گیج و خواب‌آلود سرش رو از روی لبه تخت بلند کرد که همه نگاه‌ها به سمتش رفت و ظاهرا اون‌قدر نگران من شده بودن که اصلا متوجه حضور لنا نشده بودن.
چشم‌هاش رو ماساژ داد و ماتِ نگاهِ چند جفت چشمی شد که با تعجب نگاهش میکردن.
سامی: اووف چه جیگری. وائل این پری دریایی دقیقا کیه؟
حوا مشتی به بازوش زد: سامی؟ خیلی...
حرفش رو کامل نکرد و با قهر از اتاق بیرون رفت.
بقیه همچنان با تعجب و در سکوت به لنا زل زده بودن. لنا هم همین‌طور. از قبل به این موضوع که امکان داره لنا با بچه‌ها برخورد داشته باشه فکر کرده بودم و بهتر دونستم لنا رو به عنوان فامیل دور معرفی کنم.
گلوم رو صاف کردم و گفتم: بچه‌ها
با شنیدن صدام همه نگاه‌ها به سمتم چرخید: ایشون دختر یکی از اقوام دور پدری هستن که...
سامی پرید تو حرفم: جون تو خیلی خوشگله. فامیل به این جیگری داشتی و مجردِ خاک بر سر موندی؟ اگه دختر به این خوشگلی فامیل من بود مستقیم میبردمش محضر و عقدش میکردم. همین منگل بازی‌ها رو در آوردی که خدا زد پس کله‌ات و آش و لاش شدی دیگه
و به عربی رو به لنا گفت: سلام خانم، حالتون خوبه؟
لنا نگاهی به من انداخت و رو به سامی گفت: سلام. ممنون خوبم
بچه‌ها ترکیدن از خنده و هرکی یه سمتی رفت. پرستار داخل اتاق اومد و تذکر داد تا صدای خنده‌هاشون رو پایین بیارن.
سامی هاج و واج به لنا نگاه میکرد. من همون‌طور که میخندیدم، به سامی گفتم: اجازه ندادی حرفم رو تموم کن خنگِ خدا
با تعجب بهم نگاه کرد و به لنا اشاره کرد: فارسی حرف میزنه! ایرانیه؟
لنا: بله ایرانی‌ام. این موضوع چرا این‌قدر واسه‌تون تعجب برانگیزه؟
سامی زیر لب گفت: اوه! چه لفظ قلم هم حرف میزنه. تعجب برانگیز!
و بلند گفت: به این علت که نمیدونستم وائل با قوم و خویش‌هاش توی ایران ارتباط داره سرکار خانم
لنا: الان که دونستید
سامی: بله با اجازه‌تون
لنا افتاده بود روی دنده تخس بودن و با لحن سرتقانه جواب سامی رو میداد. ثمین با لبخند به سمت لنا رو رفت و باب آشنایی رو باز کرد و خودش رو معرفی کرد.
سامی زمزمه کنان گفت: خیلی خوشگله
_ هیس. لنا ایشون سامی هستش که اگه یادت باشه قبلا در موردش صحبت کرده بودم
به کمیل اشاره کردم: ایشون کمیل هستن و کنارش هم سبحان
لنا خیلی موقرانه لبخند محوی زد: خوش‌بختم از آشناییتون
سبحان: همچنین
کمیل: مرسی من‌ هم همین‌طور
سامی: و من نیز هم، پس اسم شما لنا هستش درسته سرکار خانم؟
لنا: بله
سامی: خیلی هم عالی
ثمین خندید: سامی، حوا قهر کرد. رفت‌ ها
لبه تخت نشست: اون که کار همیشگی حواست. بعدا از دلش در میارم
خم شد سمتم و سرش رو نزدیک کرد: گفتم مشکوک میزنی، نگو سرت با ایشون گرم بوده
پسرها نزدیک‌تر ایستادن و لنا با ثمین گرم صحبت شد.
کمیل: اِ سامی اذیتش نکن. نمیبینی حالش خوب نیست
سامی: حالش چی؟ خیلی هم خوبه، یه پری دریایی هم همراهشه
رو به من ادامه داد: عوضی چه شانسی هم داری‌ ها. حالا دخترهای اقوام ما شبیه زن‌های حرمسرای زمان قاجارن
@NeiloofarBakhtiary

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now