💖💫 بخش ۱۹۶ 💫💖

19 4 0
                                    


با دست‌پاچگی گفتم: نمیدونم. یعنی، یعنی خب سامی میترسم. چطوری بیام وقتی با یاسین نامزدم و بدتر از اون بابام صد سال نمیذاره
سامی: ما چه کار به اون‌ها داریم؟ تو مگه مدارک جدیدی که واسه‌ات گرفتم نداری؟
_ چرا هست‌ اتفاقا الان همین‌جاست. تو کشو میز آرایشی. دیشب دیدم مامانم همه‌ی مدارکم رو به یاسین داد. اما نمیدونم چرا
سامی: خب پس، فقط کافیه یه بلیط بگیرم. دیگه مانعی وجود نداره
_ وای سامی
از نگرانی از روی مبل بلند شدم و با استرس به هردوشون نگاه کردم که نهال بلند شد و کنارم ایستاد: میخوای اول با وائل صحبت کنی؟
سامی: چی چی رو اول با وائل صحبت کنه؟ نهال وقت نداریم
نهال: به صورتش نگاه کن، حالش داره بدتر میشه. بیا این‌جا بشین عزیزم
روی مبل کنار سامی نشوندم و خودش هم کنارم نشست: لنا تو مگه عاشق وائل نیستی؟
_ معلومه که هستم. دارم از دلتنگیش دیوونه میشم
سامی: جالبه. این یکی از پرتکرارترین جملات وائل تو این چند روز بوده
نهال: اِ سامی نپر تو حرفم. لنا عزیزم تو نمیدونی وائل از بی‌خبری و دوریت چی کشید، پدرش فوت کرد و حالش خیلی بدتر شد و ...
پریدم تو حرفش و گفتم: چی؟ پدرش؟ پ، پدرش؟ شیخ فاضل؟
سامی: آره. مرد و یه جماعتی از دستش راحت شدن. علی‌الخصوص تو
نهال: سامی پشت مرده این‌طوری نگو خوب نیست
سامی: والله خب دروغ که نمیگم. ای بابا تو چی شدی دوباره؟
کف دست‌هام رو روی گونه‌هام گذاشتم: باورم نمیشه که شیخ فاضل مرده
سامی: دقیقا همون شبی که تو رفتی، خبر دادن سکته کرده و بستری شده. وائل بی‌چاره وسط غم تو و باباش قشنگ پاره شد
نهال: دو روز بعدش هم که فوت کرد. دور روز بعد از خاک‌سپاری وائل کار ممنوع‌الخروجش رو درست کرده بود و به ما گفت دارم میرم دنبال لنا. که دیگه ما هم باهاش اومدیم
این دفعه با دهن باز نگاهش کردم که سامی خنده‌اش گرفت: این‌قدر که تند تند داره شوکه میشه، میترسم این هم سکته کنه
نهال: وای خدا نکنه. لنا یه چیزی بگو قربونت برم
_ وائل این‌جاست؟
نهال: آره تو هتل
به سامی نگاه کردم: تو که گفتی قرص خورده و خوابیده
سامی حق به جانب نگاهم کرد: خب قرص خورده بود که بخوابه دیگه. البته درستش اینه که به زور چپوندم تو حلقش. دیگه داشت از بی‌خوابی میمرد. تو هم نپرسیدی کجاست
نگاهی به صورت نهال و نگاهی به صورت سامی انداختم و سرم رو پایین انداختم و زدم زیر گریه. از شدت دلتنگی دلم داشت میترکید و از جهتی هم میترسیدم.
نهال پشت کمرم رو نوازش میداد و بغلم کرده بود و سامی هم یه نفس از عشق بین من و وائل حرف میزد.
درحالی که سرم روی شونه نهال بود، گفتم: سامی
سامی: جان
_ وائل من رو برای ازدواج میخواد؟
سامی: نه پس واسه جوجه‌کشی میخواد
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که خنده‌اش گرفت: خواهر من حرف‌ها میزنی ها. وائل بی‌چاره خودش رو واسه‌ات جر و واجر کرده، اون‌وقت تازه میپرسی من رو برای ازدواج میخواد؟ دیشب که داشتیم باهم صحبت میکردیم، دقیقا حرف همین پسره یاسین رو گفت. که پیداش کنم، میبرمش اون‌جا سریع عقدش میکنم که زن خودم بشه و خیالم راحت بشه
نهال: خیلی دوستت داره لنا. حاضرم قسم بخورم
سامی: خب بخور
نهال میون گریه، خنده‌اش گرفت و ضربه نسبتا محکمی به بازوی سامی زد: آسکاریس نریز تو این وضعیت
چند دقیقه با سکوت گذشت که از بغل نهال بیرون اومدم و گفتم: بچه‌ها
نهال: جان
با دلی قرص و مطمعن، از روی مبل بلند شدم و گفتم: میرم مدارکم رو بیارم
که صدای خدا رو شکر گفتن سامی و جیغ نهال رو شنیدم.
اما به سرعت به سمتشون برگشتم و گفتم: اما قبلش یه مسئله‌ای هست
سامی: چه مسئله‌ای؟
_ موبایلم یه جای این خونه‌ست اما وقت نکردم پیداش کنم. باید سه‌تایی همین الان بگردیم
نهال: بی‌خیالش بابا. یکی دیگه بعدا بخر
_ اون هدیه وائل بود و بعدش هم نمیخوام دست یاسین بمونه. مخصوصا با وجود عکس‌ها و پیام‌های داخلش
بچه‌ها از روی مبل بلند شدن و سه نفری شروع کردیم به گشتن میون وسایل.
یه ساعتی درگیر بودیم تا اینکه سامی پیداش کرد. یاسین هم چه جای مسخره‌ای هم قایمش کرده بود.
با شنیدن صدای سامی، از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپزخونه شدم که سامی رو پلوپز به دست دیدم که با نهال حرف میزدن و ریز ریز میخندیدن.
فکر کردم پلوپز واسه‌شون خنده‌داره که نهال در پلوپز رو باز کرد و گفت: دالی
با خوش‌حالی نزدیک‌تر رفتم و موبایل رو از داخلش برداشتم و گفتم: این کجا بود؟

❤🧡💛 اینستگرام و تلگرام: NeiloofarBakhtiary 💛🧡❤
🦋🌸 دوست عزیزم ووت یادت نره 🌸🦋

عشق غیرمنتظرهWhere stories live. Discover now